یک شب دلی به مسـلخ خونم کشید و رفت دیوانــه ای به دام جنونـم کشـــــــــــید و رفت پس کوچـه های قلب مرا جســــــــــتجو نکرد اما مـرا به عمـق درونم کشــــــــــــــید و رفت یک آســمان ســــتاره ی آتش کشــــــیده را بر التـهاب ســـــــــرد قرونم کشــــــــید و رفت تا از خیال گنـگ رهایی، رها شــــــــــــــــــوم بانگی به گوش خواب ســکونم کشید و رفت شـــــاید به پاس حرمت ویرانه های عشــــق مرهم به زخم فاجعه گونم کشـــــــــید و رفت دیگر اســـــــــــیر آن من بیگانه نیســــــــــــتم از خود چه عاشـــقانه برونم کشـــــــید و رفت "افشین یداللهی"
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱ ساعت ۴:۵۴ ب.ظ توسط حسن رنجبر زنجانی
|
مقالات ادبی ،تاریخی ،اجتماعی و ... نوشته خودم یادیگران