نگاهى به داستان هاى
آفرينش انسان

نگاهى به داستان هاى
آفرينش انسان


يا ايها الناس اتقوا ربكم الذى خلقكم من نفسٍ واحدةٍ و خلق منها زوجها و بث منهما رجالاً كثيراً و نسآءً ...
«اى مردم، از پروردگارتان پروا كنيد، همو كه شما را از يك تن يگانه بيافريد و همسر او را هم از او پديد آورد و از آن دو، مردان و زنان بسيارى پراكند...» (سوره نساء)

اين مضمون كه همه فرزندان بشر از يك نياى مشترك به وجود آمده باشند، مختص دين اسلام نيست. همه دين هايى كه براى هدايت بشر آمده اند، هر يك با بيان خاص خود بر همين انديشه تأكيد كرده اند. پديد آمدن بى شمار انسان هاى گوناگون در روى كره زمين از يك پدر و مادر مشترك امرى است كه شايد در تعقل آدمى نگنجد اما فلسفه اى كه پشت اين داستان نهفته است، همان است كه فلاسفه امروز مى كوشند به مردم جهان تفهيم كنند: تعلق داشتن همه انسان ها به يك خانواده بزرگ جهانى و برادرى و برابرى ميان آنان و به تبع آن، پرهيز از جنگ و خشونت و سلطه جويى. اما براى رسيدن به اين مفهوم، هر دينى با توجه به جامعه و مردمى كه در ميان آن ظهور كرده، داستان هايى نقل مى كند كه از آن جمله، داستان آفرينش و به خصوص آفرينش آدميان است. از اين رو، با بررسى اين داستان ها در دل هر يك از دين ها مى توان به انديشه حاكم بر جامعه خاستگاه آن دين پى برد. داستان آفرينش و حتى نام هاى پدر و مادر بشر در دين هاى سامى مشابه يكديگر است. «آدم» برگرفته از كلمه عبرى «آدامه» به معنى خاك مزروعى و «حوا» به معنى حيات و زندگى، پدر و مادر نخستين در دين يهود، مسيحيت و اسلام اند.

داستان آفرينش انسان در تورات چنين آمده است: «خداوند يهوه پس آدم را از خاك زمين بسرشت و در بينى وى روح حيات دميد و آدم نفس زنده شد». (سفر پيدايش، باب دوم، ۷).

سپس در شرح آفرينش زن ادامه مى دهد: «خداوند يهوه چنين گفت: نيكو نيست كه آدم تنها باشد. من مى خواهم كه براى او ياورى بسازم تا نظير او باشد» (همانجا، ۱۸). «و خداوند يهوه خوابى گران بر آدم مستولى گردانيد تا بخفت سپس يكى از دنده هايش را گرفت و گوشت در جايش پر كرد. خداوند يهوه با دنده اى كه از آدم برداشته بود، زنى ساخت و پيش آدم برد. و آدم گفت: همانا اين است استخوانى از استخوانهايم و گوشتى از گوشتم. پس بايد كه او «ايشه» ناميده شود (در مقابل «ايش» به معنى مرد). زيرا كه از مرد (ايش) گرفته شده است. از اين جهت است كه مرد پدر و مادرش را ترك مى كند و به زن خود مى پيوندد و هر دو به يك گوشت۱ (بدن) مبدل مى شوند». (همانجا، ۲۱-۲۴)

به اين ترتيب، پيوند زناشويى و يكى شدن زن و مرد با ساخته شدن زن از وجود مرد توجيه مى شود و وقتى قرار شد اين دو صاحب فرزند شوند و نسل آدميان از آنها ادامه يابد، «آدم زن خود را حوا نام نهاد زيرا كه او مادر همه زندگان شد» (همانجا، باب سوم، ۲۰). و از آن دو، دو جفت زن و مرد به وجود آمدند و به اين ترتيب، نسل بشر ادامه يافت.

و اما در دين مسيح، روايت تازه اى از آفرينش انسان ذكر نشده است و اصولاً آغاز انجيل ها با داستان هاى زادن عيسى و يحيى است و ديگر به قديم تر پرداخته نشده است. چرا كه دين مسيح در ادامه دين يهود آمده بود و اصطلاح عهد عتيق براى تورات و عهد جديد براى انجيل ساخته مسيحيان است براى نشان دادن اين تداوم. در انجيل يوحنا به صراحت ذكر شده است: «شريعت به وسيله موسى عطا شد اما فيض و راستى به وسيله عيسى مسيح رسيد» (باب اول، ۱۷).

از اين رو، داستان آفرينش انسان نزد مسيحيان همان است كه در تورات نقل شده است ما مسلمانان نيز همين اعتقاد را داريم. در روايات اسلامى، اين داستان با همين شكل آمده است. اما قرآن هيچگاه وارد جزئيات داستان نمى شود. براى مثال، در آيه اى كه در ابتداى مقاله ذكر شد و همين طور در آيات ۶ از سوره زُمَر و ۱۸۹ از سوره اعراف به اشاره درمى يابيم كه حوا از آدم به وجود آمده است و در آياتى چون ۵۹ از سوره آل عمران، ۶۱ از سوره اسراء و ۱۲ از سوره اعراف به آفرينش آدمى از گل اشاره شده است.

و إذ قلنا للملئكة اسجدوا لأدم فسجدوا إلا إبليس قال ءأسجد لمن خلقت طيناً
«و چنين بود كه به فرشتگان گفتيم بر آدم سجده بريد، آنگاه همه سجده بردند، جز ابليس كه گفت آيا بر كسى سجده برم كه [او را] از گل آفريده اى؟» (سوره اسراء، ۶۱).

از ميان اقوام سامى گذر كنيم و به ميان اقوام آريايى گام نهيم تا ببينيم داستان آفرينش در دين زردشت، يگانه پيامبر آريايى صاحب كتاب، چگونه بيان مى شود؟
اين دين نيز به وجود پدر و مادر مشتركى براى همه ابناى بشر قائل است اما اهورامزدا خداى متعال در دين زردشت، پيش از آفرينش مشى و مشيانه (آدم و حواى ايرانى) ابتدا پيش نمونه انسان را از خاك آفريد: كيومرث به معنى «زندگى ميرنده، زنده ميرا»). زيرا نخستين انسانى بود كه مقدر بود بميرد. او ششمين خلق مادى هُرمُزد است. بنابر متون دينى زردشتى، موجودى است درخشان مانند خورشيد. او را به اندازه چهارناى (=چهل فوت) بلندى است و پهنايش به اندازه بالايش. او در كناره چپ رودخانه دائيتى (رودخانه اساطيرى ايران) آفريده مى شود. كيومرث داراى چشم، گوش، زبان و دَخشَك است. دخشك داشتن يعنى نشان از خداوند داشتن او نمونه انسان كامل است و براى يارى و كمك به آفريدگار خلق مى شود و به همين جهت، كيومرث را مرد اَهلَو (يا مرد مقدس) نيز ناميده اند.

اما آفرينش اورمزد هنوز به جنبش درنيامده است. اهريمن به تك تك آفريده هاى اورمزد مى تازد و مى كوشد آنها را از بين ببرد. در اثر تازش اهريمن، جهان به حركت درمى آيد. سرانجام نوبت كيومرث فرامى رسد. اهريمن ديواَستَويداد (به معنى «زوال تن»، نام ديو مرگ) را با هزار ديو مرگ آفرين ديگر يا به قولى با هزاران درد و فرتوتى و بيمارى به سوى كيومرث مى فرستد. اما چون مقدر شده بود كيومرث سى سال زندگى كند، اهريمن موفق به نابودى او نمى شود. اورمزد براى كاستن درد و رنج كيومرث، او را به خواب سى ساله اى فرو مى برد. وقتى كيومرث از خواب طولانى خود بيدار مى شود، مى بيند همه جهان تاريك و انباشته از جانوران آزاردهنده شده است. آسمان، خورشيد و ماه شروع به حركت كرده اند و همه چيز آشفته شده است. دود و تاريكى با آتش آميخته است و دروغ در برابر راستى قرار گرفته است. سرانجام كيومرث در زمانى كه برايش مقدر شده بود، به پهلوى چپ مى افتد و مى ميرد.
چون كيومرث درگذشت، به سبب سرشت فلزين كه داشت، هشت گونه فلز از اندام هاى او پديد آمد: زر و سيم و آهن و روى و ارزيز و سرب و آبگينه و الماس.
و زر كه از همه برتر است، از جان او حاصل شد.

در اينجا، با اينكه تفاوتى با اسطوره هاى سامى به چشم مى خورد و منشأ انسان گياهى دانسته شده است اما باز هم اين گياه از خاك برمى آيد و تأكيدى بر اين معناست كه از خاك برآمديم و بر خاك شديم.

آنگاه، اورمزد انديشه هاى اورمزدى را به آنان تلقين مى كند: «شما تخمه آدميان هستيد، شما نياى جهان هستيد، من شما را بهترين كامل انديشى بخشيده ام. نيك بينديشيد، نيك بگوييد و كار نيك كنيد و ديوان را مستاييد».

از مشى و مشيانه شش جفت و به روايتى هفت جفت زن و مرد به وجود مى آيند و از آنان فرزندان ديگر و نسل بشر ادامه مى يابد.
در بخش هايى از اوستا كه امروز در دست است، نام مشى و مشيانه نيامده است.

بخش هايى كه در آن از كيومرث سخن رفته نيز شامل اطلاعات بسيار كمى است. اطلاعات فوق كه در انديشه دينى زرتشتيان از گذشته هاى بسيار دور وجود داشته، بيشتر از آثار دينى پهلوى به خصوص روايت مفصل بندهشن حاصل شده است كه كتابى پهلوى به معنى «آغاز آفرينش» است و در آن، روايت آغاز جهان و انسان شرح شده است.

در شاهنامه فردوسى هم نامى از مشى و مشيانه نيامده است. شايد به اين دليل كه در تقابل با «آدم و حوا»ى دين جديد (اسلام) قرار مى گرفته است. كيومرث در شاهنامه نخستين انسان نيست بلكه نخستين شاه است. اما معلوم نيست شاه كجا و شاه براى چه كسانى؟ در واقع، بازمانده انديشه نخستين انسان در شاهنامه به نخستين شاه تغيير شكل داده است گرچه به استناد يكى از بيت هاى شاهنامه كه دكتر جلال خالقى مطلق پيدا كرده، نخستين انسان هم به شمار مى آمده است: «چو از خاك مر جانور بنده كرد‎/ نخستين كيومرث را زنده كرد.»

در ميان آيين هايى كه در ايران زمين سربرآوردند، آيين مانى روزگارى از مقبوليت فراگيرى برخوردار شد. از اين رو، بد نيست نگاهى هم به آفرينش انسان در اين آيين بيندازيم. اسطوره آفرينش در آيين مانى از نظر فلسفى بسيار پيچيده است. به همين دليل وارد جزئيات آن نمى شويم. همين اندازه بدانيم كه آدم و حوا در آيين مانى با نام گهمرد و مرديانگ، نه آفريده خدا بلكه آفريده ديوان تاريكى هستند. اما روان آنان متعلق به جهان روشنى است. ديوآز ابتدا دو غول نر و ماده به نام هاى «اشقلون» و «پيسوس» مى آفريند و از فرزندان آن غولان، ابتدا تن يك نر را با استخوان، پى، گوشت، رگ و پوست مى سازد و او را «گهمرد» نام مى دهد. سپس بار ديگر از فرزندان آن غولان، به همان گونه تن ماده اى را مى سازد به نام «مرديانه». از آميزش اين دو «شيث» به دنيا مى آيد و به اين ترتيب، در بند شدن نور آدمى ابدى مى شود. در تفكر مانوى، نور الهى اسير زندان تن مادى است و كمال مطلوب، رهايى اين نور و پيوستن آن به جهان روشنى است. پيرو اين فلسفه، هر چه زودتر نسل بشر از ادامه حيات مادى بازماند، رهايى نور از اسارت ماده زودتر حاصل مى شود كه نتيجه آن هم چيزى جز رستگارى نيست.

در اساطير آرياييان هند، نخستين انسان منو(۵) نام مى گيرد. منو شخصيتى كهن در ميان هند و اروپاييان است كه در اساطير ژرمنى نيز به صورت منوس(۶)، پسر تويسكو(۷) خدا، پسر زمين بازمانده است. در هند، منو را همچون يمه(۸) (جمشيد ايرانى)، پسر ويوسوت(۹) (نور گنبد آسمانى) به شمار آورده اند. اين طبيعى است كه در تفكر انسان اوليه، نخستين انسان فرزند خورشيد باشد. منو نخستين قربانى كننده است. قربانى او پيش نمونه قربانى هايى است كه اكنون انجام مى گيرد.

منو نخستين پدر بشر و غالباً نياى قوم آرياست. اما در ايران، منو به عنوان نخستين انسان از همان ابتداى امر از صحنه محو شده است گرچه نام او به صورت هاى گوناگون بر جاى مانده كه خود، دال بر شهرت وى بوده است. مشهورترين نامى كه از منو به جا مانده، «منوچهر» است، به معنى «كسى كه نژاد از منو (انسان نخستين) دارد.»

در هند، جز منو، پسر ديگر ويسوت، يمه (فارسى: جم) نيز پدر مردم شمرده مى شود كه با خواهرش يمى(۱۰) (فارسى: جمى، جمگ) نژاد انسان را پديد مى آورند. لقب جم در فارسى نيز «شيد» است كه معناى ثانويه درخشان يافته است (از آنجا كه همواره لقب خورشيد بوده است) و باز توجيهى است بر پسر خورشيد بودن او، پسر ويوسونت (فارسى: ويونگهان).
نام يمه معمولاً به معنى «جفت، توأمان» است. يمه و يمى در واقع يك زوج توأمان هستند. در نظر انسان اوليه، فكر اينكه نخستين نر و نخستين ماده از يك اصل باشند، كاملاً طبيعى است. همان گونه كه مشى و مشيانه همزمان از شاخه ريواسى پيدا شدند. در واقع، افسانه جم و جمگ و مشى و مشيانه احتمالاً فقط دو شاخه از يك اصل اند. نام «توأمان، جفت» به دوره هند و ايرانى برمى گردد و پس از جدا شدن اقوام آريايى از هم، نام «ميرا، مرد» (مشى) در ايران بر نخستين نر نهاده شد.


با نگاهى به داستان هاى آفرينش انسان، آنچه بيش از همه به چشم مى آيد، رابطه آدمى با خاك است. اين رابطه را چه در داستان هايى كه منشأ دينى دارند، مى بينيم و چه در اسطوره هاى بشرى. شايد ساخته شدن آدمى از گل به قياس با كارهاى كوزه گرى باشد كه از زمان هاى دور و دراز شناخته شده بود. بدين گونه است كه در مصر، خنون(۱۱) آدميان را از گل مى سازد و در اساطير بابل، زن - خداى ارورو(۱۲) هيكل انكيدو را از خاك مى سريشد. در حماسه آفرينش بابلى، خداى مردوك گل را با خون خداى كينگو به هم مى آميزد و انسان را از آن مى سازد. خون خدا به عنوان اصل حياتى در اساطير عبرى، جاى خود را به «دم خدايى» مى دهد كه در بينى آدم دميده مى شود و به او جان مى بخشد. در اساطير يونان نيز يكى از خدايان يونانى به نام پرومته بود كه انسان فانى را از خاك رس شكل داد و آفريد. همو كه آتش (نماد دانايى) را از خدايان دزديد و در ساقه توخالى گياهى پنهان كرد و براى انسان آورد و به اين ترتيب، آفريننده و خدمتگزار بشر شد.
در ادبيات پهلوى هم كيومرث لقب گلشاه دارد: «آن نخستين پذيرنده دين از دادار، كيومرث است كه بن مردم است. او به كنش دين در جهان و سامان بخشى و آراستن و رواج بخشيدن آفريدگان، نخستين گل شاه بود.» (دينكرد).

البته گل شاه در اصل «گرشاه» به معناى «شاه كوهستان» بوده كه در اثر همسان بودن املاى گل و گر در پهلوى (gl)، گمان رفته كه او شاه گل است و آنگاه واژه با هزوارش گل (طينا) نوشته شده است و در آثار نويسندگان عرب و ايرانى، لقب معمولى كيومرث شده است كه در هر دو صورت تلفظ، باز كيومرث به عنوان نخستين انسان يا پيش نمونه نخستين زوج بشرى رابطه اى مشهود با خاك و گل دارد. رابطه اى كه در تمامى داستان هاى آفرينش آدمى و نيز مرگ او تكرار مى شود: عاقبت خاك گل كوزه گران خواهيم شد.

-------------------------------------------
پانوشت ها

۱. در عبرى، «بشر» نام ديگرى كه به انسان اطلاق مى شود، به معنى «گوشت» است.
۲ و ۳. سن پانزده سالگى و چهل سالگى در تفكرات ايرانى دو سن آرمانى است. پانزده سالگى اوج بلوغ جسمانى و چهل سالگى اوج بلوغ فكرى است. اشوزردشت در سى سالگى وحى را دريافت مى دارد و در چهل سالگى مأموريت مى يابد كه آن را به مردم ابلاغ كند. همانند داستان حضرت محمد(ص) كه در چهل سالگى به پيامبرى مبعوث مى شود.
از طرفى، عدد چهل اصطلاح سنتى براى عدد بزرگ نامعين در ميان ملت هاى آسياى مقدم است.
۴. همانند نه ماه دوران باردارى و رشد جنين.
۵. Manu
۶. Mannus
۷. Tuisco
۸. Yama
۹. Vivasvat
۱۰. Yami
۱۱. Chnun
۱۲. Aruru
فسانه ي خلقت انسان در یونان باستان-1

    ایلوس
    پسر تروس و کالیرهوئه بود. درمسابقان فروگیایی برنده شد و ۵۰ مرد و ۵۰ زن و یک گاو ابلق جایزه گرفت. فرمان یافتهرجا که گاو از رفتن بازماند، شهری بنا کند. گاو روی تپه‌ای نزدیک کوه ایدا فرودآمدد و شهری آن‌جا بناشد که مردمش همان ۵۰ مرد و ۵۰ زن بودند و ایلیون یا تروا نامگرفت. زئوس نشانه‌ای برای شهر فرستاد که تصویر چوبی آتنه بود. مردم ایلیون اعتقادداشتند تا آن نشان برجاست شهر آسیبی نمی‌بیند.


    پيدايش انسانها:

    چندين اسطوره يوناني هست که مبداء بوجود انسانها رو توضيح ميده:


    1- آدما از زمين بيرون اومدن.

    بر طبق این روایت، زئوس خواهر کادموس (Cadmus) شاهزاده فنیقی رو میدزده، پدرش به اون میگه که تا خواهرشو پیدا نکرده حق نداره برگرده. اون برای چاره جویی به معبد دلفی میره و اونجا بهش میگن که به جای پیدا کردن خواهرش، یه شهر تاسیس کنه.
    اون از معبد بیرون میاد و به دنبال یه گوساله براه میافته. جایی که گوساله برای استراحت میشینه، اون بنای شهر رو شروع میکنه.
    نزدیک این شهر درختستانی بوده که یه اژدها توش زندگی میکرده که همراهان اون میکشه، اونم اژدها رو از پادرمیاره و به توصیه آتنا دندوناشو تو زمین میکاره.
    از دندونها افراد مسلح زیادی رشد میکنن و شروع میکنن با هم جنگ کردن تا اینکه فقط 5 تاشون زنده میمونن. کادموس از این 5 تا برای ساختن شهر کمک میگیره و اونا هم سردسته 5 خوانواده اصلی شهر میشن، و مردم یونان بوجود میان.


    2- روایت بعدی ميگه كه يكي از تايتانها انسان رو از آب و گل درست كرد.


    3- يه روايت ديگه هم هست كه ميگه انسانها دوباره آفريده شدند. برطبق اين افسانه زئوس تصميم ميگيره براي از بين بردن یه نسل باستاني، سيلي رو بفرسته. یه زن و شوهر تایتانی توی یه صندوقچه رو با غذا پر میکنن و سوارش میشن تا اینکه روی کوهی وسط یونان میرسن، یه چیزی تو مایه های داستان نوح.
    بعد از اینکه آب فروکش میکنه، اونا میرن پاچه خواری زئوس. زئوس هم به هرمس دستور میده که به اونا یاد بده چطوری دوباره دنیا رو از جمعیت پر کنن.
    اونا باید یه سنگهایی رو از پشت پرت میکردن. سنگهایی رو که شوهره پرت میکرد، مرد میشد و سنگهایی رو هم که زنه پرت میکرد، تبدیل به زن میشد

افسانه ي خلقت انسان در یونان باستان-2 (پرومته خالق انسان )

    پرومتیوس فرزند Iapetus و clymene است ،نام پرومتئوس در یونانی به معنی دور اندیشی یا پیش بینی(foresight ) است و نام برادرش اپی متئوس(epimetheus) به معنی پس اندیشی (afterthought) میباشد.
    دو برادر دیگر او اطلس(Atlas) ومنواتیوس(Menoetius ) هستند . پرومته از جمله تیتانهایی است که در جبهه زئوس در جنگ بر علیه کرونوس و ژیانتها حضور داشت. و در عین حال بزرگترین گناهکار به درگاه خدای خدایان ! او تنها کسی است که از خشم زئوس نمیترسد و قدرت و غرور او را به سخره میگیرد.

    افسانه ی پرومته اینگونه آغاز میشود:

    در زمان خدایی کرونوس که هنوز بیشتر موجودات عالم جاودانان بودند، یک چیز کم بود.
    همه خدابودند و هیچ بنده ای نبود!
    پس دو تیتان به نامهای پرومته و اپی مته ،مامور شدندتا از خاک زمین جاندارانی بسازند، که تحت فرمان کرونوس زندگی کنند.
    تمام استعداد ها و ویژگی هایی که برای زندگی یک فانی لازم است به آنها داده شد تا در بین مخلوقات خود تقسیم کنند.
    اپی مته با سرعت شروع کرد به ساخت حیوانات، هر حیوانیکه می ساخت، یکی از ویژگی ها را در او قرار میداد. قدرت، سرعت، جرات، پوشش پشم،پوشش پر و پرواز و.....
    پرومته با دقت تمام و عشق، موجودی ساخت به شکل خدایان. یک فانی یکتا. آفریده ای شبیه به آفریدگار. انسان.
    ولی اپی مته همه استعداد ها را خرج کرده بود! پرمته برای اینکه تنها مخلوق خود را اشرف مخلوقات کنددست به کار شد. او به انسان حرف زدن آموخت. راه رفتن روی دو پا و هنر و صنعت را. ولی اینها کافی نبود........
    در همین دوران انقلاب زئوس بر ضد دیکتاتوری! کرونوس بوقوع میپیوندد . در جبهه زئوس ،غیر از خود او و برادرها و خواهرانش،دوتیتان پرومتئوس و oceanus ( یا همان اقیانوس) ، Hecatonchires (غولهای صد دست)،و Cyclopes( سایکلوپها)! و در طرف کرونوس، ده تیتان وفادار به خدای نخستین. نتیجه جنگرا حدس بزنید!
    زئوس خدا شد. باید در قلمرو تحت سلطه او (تمام هستی) اصلاحاتی صورت میگرفت. تا تفاوت یک خدای آزادی خواه با خدای دیکتاتور معلوم شود. یکی ازاولین اصلاحات زئوس نابودی انسان بود. انسانهای کرونوس پرست دیگر جایی در زمین نداشتند. زئوس بنده های جدید میخواست. ولی انسان آفریده پرومته بود و او عاشق مخلوقاتش.

    زئوس نمیتوانست مستقیما دست به نابودی انسان بزند ( او خدای آزادی بود!) ، پس باید انسانها مرتکب گناه میشدند تا مستحق مجازات شوند. اولین نقشه زئوس این بود که به انسانهای کرونوس پرست فرمان دهد تا به ساکنین المپ( خدایان جدید) قربانی دهند. پرومته این نقشه زئوس را فهمید و حال او را گرفت!
    پرومته گاوی راکشت و آن را در دو سهم تقسیم کرد. در یک قسمت تمام گوشت را گذاشت و آنرا با شکم گاو (که یک جزء بی مصرف و آشغال بود) پوشاند ،و در سهم دیگر تمام استخوان ها را گذاشت وروی آنرا با چربی طوری تزیین کرد که انگار گوشتی لذیذ زیر چربی ها قرار گرفته. بعداین دو قسمت را برد پیش زئوس و خواست تا او سهم خدایان را از این قربانی انتخاب کند، زئوس گول خورد! و سهم استخوان و چربی را انتخاب کرد. از آن روز به بعد همیشه قربانی های معابد خدایان دو قسمت میشوند .استخوان و چربی آن سهم خدایان( به انتخاب خود آنها!) و گوشت قربانی برای خود مردم!
    وقتی که زئوس فهمیدسرش کلاه رفته به فکر انتقام از پرومته و انسان افتاد. او آتش را از انسان گرفت. دنیای فانیان را خاموش کرد تا در تاریکی و جهل ابدی به سر برند. نور، فقط برای جاودانان.
    او عشق پرومته به مخلوق یگانه اش را میدانست و میدانست که هیچ عذابی برای او بدتر از این نیست که انسان را در این حال ببیند.
    ولی پرومته نا امیدنمیشود. او آتش را از بهشت دزدید! و دوباره آنرا از انحصار خدایان بیرون آورد. (gift of fire ) با این هدیه، تمدن انسانی شکوفاشد و فانیان به جاودانان شبیه تر شدند.
    زئوس که از این گستاخی های پرومته خسته شده بود. به فکر یک عذاب ابدی برای او و مخلوقات بی ارزشش افتاد.
    به فرمان اوپرومته به قله کوه کاکاسوس (Caucasus ) بسته شد و عقاب غول پیکری(در بعضی منابع کرکس) به نام اتون(Ethon) مامور شد تا هر روز جگر او را بدرد. پرومتئوس یک موجودنامیرا بود و در هنگام شب دوباره جگرش رشد میکرد و روز بعد باز دریده میشد. این عذاب با اوست تا زمانی که هراکلس (همون هرکول خودمون!) در جریان یکی از خان های دوازده گانه او را آزاد میکند.

افسانه ي پيدايش انسانها

    پيدايش انسان در اساطیر هند

    در افسانه هاي کهن هندوستان آمده است که در روزگاران دور آدميان همه خلق و خو سرشتي خدا گونه داشتند ولي از امکانات و تواناييهاي خود خوب استفاده نکردند و کار به جايي رسيد که برهما خداي خدايان تصميم گرفت قدرت خدايي را از آنان باز گيرد و آن را در جايي پنهان کند که دست آنها از آن کوتاه باشد.
    بدين منظور او در جستجوي مکاني برآمد که مخفي گاه مطمئن و دور از دسترس آدميان باشد. زماني که برهما با ديگر خدايان مشورت نمود آنها چنين پيشنهاد کردند: بهتر است قدرت بيکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنيم، برهما گفت: آنجا جاي مناسبي نيست زيرا كه آنها ژرفاي خاك را خواهند كاويد و دوباره به آن دست پيدا خواهند كرد. پس خدايان گفتند: بهتر است نيروي يزداني آدميان را به اعماق اقيانوسها منتقل كنيم تا از دسترس آنها دور باشد. اين بار برهما گفت : آنجا نيز مناسب نيست زيرا دير يا زود انسان به عمق درياها و اقيانوسها رخنه خواهد كرد و گمشده ي خود را خواهد يافت و آن را به روي آب خواهد آورد.
    آنگاه خدايان كوچك با يكديگر انجمن كردند و گفتند:
    ما نمي دانيم اين نيروي عظيم را كجا بايد پنهان كنيم، بــه نظر مي رسد كه در آب و خـاك جايي پـيدا نمي شود كه آدمي نتواند به آن دست يابد. در اين هنگام برهما گفت: كاري كه با نيروي يزداني آدمي مي كنيم اينست كه ما نيروي آدميان را در اعماق و جود خود او پنهان مي كنيم. آنجا بهترين محل براي پنهان كردن اين گنج گرانبهاست و يگانه جايي است كه آدمي هرگز به فكر جستجو و يافتن آن بر نخواهد آمد.
    در ادامه ي افسانه هندي چنين آمده است: از آن به بعد آدمي سراسر جهان را پيموده است، همه جا را جستجو كرده است، بلنديها را درنورديده است، به اعماق درياها فرو رفته است، به دورترين نقاط خاك نفوذ كرده است تا چيزي بدست آورد كه در ژرفاي وجود خود او پنهان شده است!

چگونگی تولد انسان در افسانه های چین

    چگونگی تولد انسان در افسانه های چین

    در افسانه های چین ، چگونگی تولد انسان به ثبت رسیده است که " نیو وا " اله ای بابدن انسان و دم اژدها انسان را آفرید . حکایت می کنند که پس از آفرینش جهان توسط " پان گو " ، " نیو وا " به هر جای جهان سفر می کرد . با وجود آنکه در زمین کوهستانها ، درختها ، علفها ، پرندگان ، حیوانات ، ماهی ها دیده می شود ، اما کماکان جهانبی حرکت بود . زیرا انسان نبود .
    روزی از روزها ، " نیو وا " هنگام راه رفتن برروی زمین متروک و غیر آباد ، احساس تنهایی کرد . وی فکر کرد باید چیزی با نیرویحیاتی بیشتر بوجود آید . وی در کنار رودخانه زرد سایه خود را روی آب دید و بسیارخوشحال شد . وی تصمیم گرفت با گل نرم در بستر رودخانه طبق سیمای خود یک آدم گلیبسازد . " نیو وا " بسیار هوشیار و ماهر بود و چندی نگذشت که چند آدم گلی ساخت . این افراد گلی تقریبا مثل او بودند ، اما " نیو وا " به غیر از دستها ، پاهای آنهارا به جای دم اژدها برای آنها ساخت .
    وی سپس به افراد گلی دمید . سپس افراد گلینیروی حیاتی گرفته و زنده شده و توانستند ایستاده ، راه رفته و حرف بزنند . " نیووا " آنان را " انسان " نامید . این اله نیروی مذکر را در بدن بعضی از آنها تزیرقکرد و در نتیجه آنان به مرد تبدیل شدند و افراد دیگر با ریختن نیروی مونث به زنتبدیل گردیدند . مردها و زنان دور " نیو وا " به رقص در آمده و فریاد شادی سر دادهو نیروی حیاتی برای زمین ببار آوردند .
    " نیو وا " می خواست انسان های بیشتریبسازد تا در سراسر جهان یافت شوند . اما وی خسته بود و خیلی تند کار نمی کرد . بدینسبب ، راه دیگری به مغزش خطور کرد . وی طنابی را در گل و لای بستر رودخانه قرار دادتا طناب به گل آغشته شود . سپس وی طناب را به روی زمین به حرکت در آورد . تکه هایگلی که به زمین می افتاد ، یکی یکی به آدم کوچک تبدیل می شدند .
    با این کار ، " نیو وا " انسان را آفرید . گویی آنکه کار " نیو وا " پایان یافت . اما وی به دنبالحیات دائمی انسان بود . زیرا انسان فانی است و ساخت آن بسیار پر زحمت است . بدینسبب ، " نیو وا " مرد و زن را جفت آفرید و مسئولیت زاد و ولد فرزندان را به عهدهآنان گذاشت . بدین سبب ، انسان ها دنیا را در بر گفتند



    افسانه افرینش در مصر باستان


    توطئه ست علیه برادرش آزیریس


    ست با ملکه حبشه و 72 نفر از همفکرانش شروع به طرح دسیسه کردند . او مخفیانه اندازه برادرش را بدست اورد و شروع به ساختن یک جعبه زیبا کرد و وقتی کار جعبه تمام شد – یک مهمانی بزرگ ترتیب داد و آزیریس را به انجا دعوت کرد . در پایان مهمانی ست بالای میز رفت و گفت : " این جعبه زیبا را به کسی هدیه خواهم داد که اندازه او باشد." همه به نوبت به طرف جعبه رفتند تا اینکه نوبت به آزیریس رسید . وقتی آزیریس درون جعبه خوابید – ست با دوستانش فورا" درب جعبه را بستند و انرا با میخ محکم کردند – بعد روی ان سرب ریختند و تابوت را داخل نیل انداختند .نفتیس که این ماجرا را دیده بود از خانه شوهرش فرار کرد و به خواهرش ایسیس پناه برد .

    جستجوی ایسیس غمگین برای یافتن شوهرش آزیریس

    وقتی ایسیس ماجرا را شنید, بسیار ناراحت شد – لباس عزا پوشید و شروع به گریه زاری کرد . او همه جا بدنبال شوهرش گشت ولی انرا پیدا نکرد تا اینکه یک روز کنار رود نیل – بچه های که در ساحل نیل بازی میکردند به او گفتند که چند روز پیش تابوت زیبایی را روی رودخانه نیل دیده اند . ایسیس که نمیدانست جریان اب نیل تابوت را کجا برده است – نزد جادوگران رفت و از انها کمک خواست . جادوگران به او گفتند که تابوت به ساحل شهر بیبلوس رسیده وبین شاخه های درخت گز گیر کرده است . پس به خاطره جادوی تابوت – درخت گز بسیار بزرگ شده و شاه بیبلوس دستور داده تا از تنه این درخت برای قصرش ستونی بسازند .


    ایسیس در سرزمین بیبلوس

    پس ایسیس به سوی شهر بیبلوس حرکت کرد و وقتی به انجا رسید – کناره فواره ای نشست . در این هنگام دخترک زیبارویی نزد او امد . ایسیس موهای شاهزاده را بست و به او عطرهای خوشبو زد . وقتی شاهزاده به قصر بازگشت – ملکه از او پرسید : چه کس موهای تو را به این زیبایی ارایش کرده و به تو عطرهای خوشبو زده است.؟ شاهزاده جریان را برای مادرش تعریف کرد و ملکه دستور داد تا ان زن را به داخل قصر بیاورند. ملکه از ایسیس خواست تا پرستار دخترش شود . ایسیس روزها از دختر مراقبت میکرد و به او غذا میداد و وقتی شب فرا می رسید و همه میخوابیدند, ستون چوبی قصر را اتش میزد و دخترک را داخل اتش می انداخت و خودش را به شکل پرنده ای در می اورد و دور ستون شروع به عزاداری میکرد . وقتی خبر به ملکه رسید باور نکرد و تصمیم گرفت تا با چشم خودش ان را ببیند . ان شب وقتی ایسیس طبق معمول ستون را اتش زد و خواست دخترک را در اتش بیندازد, ملکه بیبلوس جیغ کشید و برای نجات دخترش به سوس ایسیس حمله کرد . در این هنگام ایسیس هویت واقعی خود را نشان داد و به او فهماند که میخواسته به کمک جادوی خود, شاهزاده را به یک الهه تبدیل کند ولی بخاطره فریاد ملکه, ابدیت شاهزاده از بین رفته است . وقتی ملکه این سخنان را شنید در بابر ایسیس تعظیم کرد و دستور داد تا تابوت را از میان ستون چوبی قصر خارج سازند و انرا به ایسیس بدهند . وقتی ایسیس تابوت را باز کرد و جسد شوهرش را دید, شروع به گریه و زاری کرد . او تا صبح شیون کرد و با طلوع افتاب بیاد اورد که پسرش " هــــوروس " را در خانه تنها گذاشته است . به همین دلیل جعبه را در نیزاری مخفی کرد و بدنبال پسرش به راه افتاد.


    ســـــت شرور باز میگردد

    یک شب که ست در زیر نور ماه به شکار رفته بود, به جعبه بسیار زیبایی برخورد کرد و ناگهان بیاد اورد که این جعبه همان تابوتی است که برای برادرش درست کرده و انرا در ان قرار داده است . او با عصبانیت جسد برادرش را 14 تکه کرد و انها را در سراسر مصر پخش کرد . وقتی خبر به ایسیس رسید – دوباره غمگین شد . او تصمیم گرفت تا دوباره قطعات جسد شوهرش را پیدا کند . ایسیس قایقی از نی پاپیروس درست کرد و انرا درون رود نیل انداخت . او هر جا که که قطعه ای از بدن شوهرش را می یافت, به کمک " نفتیس" و " انوبیس " مومیایی و دفن میکرد و روی قبرش معبدی می ساخت . به همین دلیل است که " آزیریس " مقبره های زیادی در مصر دارد . با کمکهای ایسیس فداکار, آزیریس در دنیای مرده ها زنده شد و پادشاه مردگان لقب گرفت .


    انتقام هــــوروس از عمویش ســــت

    سالها بعد هوروس که جوان نیرومندی شده بود به کمک خدایان تبدیل به شاهین تیزچشمی شد و خدای اسمان لقب گرفت . یک روز روح آزیریس مقابل پسرش ظاهر شد و از او خواست تا انتقامش را از ست شرور بگیرد . پس از ان هوروس بدنبال ست رفت و جنگ بین ان دو شروع شد . در یکی از جنگها ست شرور چشم چپ هوروس را در اورد و تکه تکه کرد . اما چشم هوروس به طور سحر امیزی خود را جمع کرد و بصورت ماه کامل در امد . پس از ان چشم هوروس نماد طلسم و جادوی قدرت لقب گرفت و مصریان باستان ان را برای مصنون ماندن از چشم بد به گردن می اویختند . چنین روایت شده است که جنگ بین هوروس و ست شرور تا امروز ادامه دارد و در جنگها یکبار هوروس و بار دیگر ست شرور پیروز میشود . اما خدایان بر این باورند که روزی هوروس ست شرور را خواهد کشت و پس از ان آزیریس زنده شده و دوباره پادشاه جهان خواهد شد .


    راهروی مات – پاپیروسی از کتاب هانفر

    هانفر پس از عبور از دروازه خدایان به راهروی مات می رسد . در انجا انوبیس درست "هانفر" را گرفته و داخل راهروی مات اورده است . پس از ان خدایان قلب مرده را در اورده و روی یکی از کفه های ترازو میگذارند . بالای این ترازو الهه مات ایستاده که روی یکی از کفه هایش پر از پر به نشانی راستی و عدالت ( وزنه قوانین مات ) قرار دارد . سمت راست ترازو هم خدای تحوت در حال اندازه گیری و مقایسه قلب هانفر با وزنه عدالت است . اگر قلب مرده سبکتر از پر باشد – یعنی در زندگی کارهای خوبی انجام داده و تمام عمر در خدمت فرعون و خدایان بوده, پس لیاقت انرا دارد که نزد آزیریس برود . اما اگر قلبش سنگین تر از پر باشد . یعنی در دنیایی زنده ها کارهای زشت و ناپسند انجام داده و به پسر خدایان ( همان فرعون ) خدمت نکرده , پس مستوجب عذاب و نابودی است و باید توسط شیطان آموت ( سگی با سر تمساح که زیر وزنه نشسته ) بلعیده شود . تحوت اعلام می کند که قلب هانفر از قوانین مات سبکتر است , پس اجازه دارد تا نزد پادشاه دنیایی زیرین یعنی آزیریس برود . پس هوروس که همانند آنوبیس صلیب حیات ( نشانه زندگی ابدی ) در دست چپ خود گرفته, هانفر را تا بارگاه آزیریس راهنمایی می کند . در سمت راست تصویر – آزیریس روی تخت شاهی نشسته و شلاق و عصای سر کج سلطنتی را در دست دارد . پشت سر ازیریس – همسرش ایزیس و خواهرش نفتیس ایستاده اند و جلوی او گل نیلوفری روئیده که 4 نوه او ( پسران هوروس ) روی ان قرار دارند . حال هانفر منتظر است تا ازیریس نظر نهایی را اعلام کند که ایا لیاقت انرا دارد که وارد قلمرو پادشاهی ازیریس ( بهشت ابدی ) شود یا نه؟ اگر ازیریس به هانفر جواب مثبت بدهد – روح ازاد او (Ba) به سوی جسد مرده برگشته و در کالبد مومیایی حلول می کند تا همراه روح همزاد به بهشت ابدی و سعادت سفر کنند .

    روی شقایق چهار الهه کوچک بچشم میخورند ( پسران هوروس ) انها پاسداران امعاء و احشاء داخل بدن هستند .

مقایسه آفرینش و مرگ در اساطیر ایران و اسکاندیناوى

    اساطیر اسکاندیناوى در بسیارى از داستانها وبن‏مایه‏هاى خویش، فوق‏العاده به اساطیر زرتشتى نزدیک است. در اساطیر زرتشتى درپایان جهان، به یک گرگ عظیم‏الجثه و یک مار غول‏پیکر برمى‏خوریم که در دوران «اورشیدر» و «هوشیدر ماه» از بین مى‏روند که این دو موجود عجیب در اساطیراسکاندیناوى نیز ایفاى نقش مى‏کنند.

    در باورهاى مردمان اسکاندیناوى یک غول یا ضدخدا به نام «لوکى» وجود دارد که در آغاز جهان ، توسط خدایان به بند کشیده شده استو درپایان جهان بندها را مى‏درد و به نبرد با خدایان برمى‏خیزد و یادآور ضحاکایرانى است که توسط فریدون در دماوند به بند کشیده شده است و درپایان جهان آزاد مى‏شود و باعث ویرانى بخشى از آفرینش و برهم زدن نظم جهان مى‏گردد.

    در اساطیر زرتشتى در پایان عمر جهان، هر خدا با ضد خویش به نبرد برمى‏خیزد و آن رانابود مى‏کند، شبیه این حادثه را مى‏توان در اساطیر اسکاندیناوى سراغ گرفت، با اینتفاوت که در عقاید اسکاندیناویها همیشه خدایان پیروز نیستند؛ مثلاً «فریا» به نبرد «سورت» مى‏رود که چون خوب مسلح نیست از ابر بر خاک مى‏افتد؛ «تور» با «یورمونگاند»، مار غول‏پیکر جهانى، نبرد مى‏کند که زهر مار او را از پاى در مى‏آورد و «اودین»، خداى بزرگ، طعمه گرگ «فنریر» مى‏شود. در اساطیر هر دو ملت سخن اززمستانهاى طولانى در میان است که به خاطر طولانى بودن آن زمستانها، عده بى‏شمارى ازمردمان هلاک مى‏شوند. در این هنگام است که قهرمانانى که به عنوان یاریگر خدایانبراى چنین روزى نگهدارى شده‏اند به یارى خدایان مى‏آیند.

    براساس اساطیر ایرانى، «ور» که ساخته جمشید است، در گرد آمده‏اند تا پس از این زمستانهاى طولانى به روىزمین آیند و دوباره جهان را از مردمان پر سازند تا در نبرد نهایى، یاور خدا، اهورامزدا، و دیگر ایزدان باشند. در اساطیر اسکاندیناوى نیز، جنگجویان زبده، که توسط «اودین» انتخاب شده‏اند در تالارى بزرگ گردهم آمده‏اند تا در نبرد نهایى یاریگر اوباشند.

    اساطیر اسکاندیناوى به خاطر این که در قرن دهممیلادى؛ یعنى هنگامى که مسیحیت در آن منطقه رواج یافته بود، مکتوب و منظوم شده‏انداز تأثیر این دین برکنار نمانده‏اند؛ مثلاً قبل از حوادث پایانى جهان، سخن از وحشتىاست که در باورهاى مسیحى با آمدن ضد مسیح یا دجال شکل مى‏گیرد. خورشید به تیرگىمى‏گراید؛ ستارگان داغ از آسمان فرو مى‏افتند و آتش تا به آسمان زبانه مى‏کشد. نمونه‏هاى همه این حوادث را در روایات مسیحى مى‏توان یافت.
    واقعه پایان جهان در باور اسکاندیناویها، «رگناروک» (سرنوشت خدایان) نام دارد. در حوادثى که در پایان جهان رخ خواهد داد، خدایان از بینخواهند رفت و روزگار نهایى این جهان با نشانه‏هایى هولناک آغاز و زمستانى سخت حادثخواهد شد که «فیم بول‏وتر»؛ به معنى «زمستانى هیولایى»، نامیده مى‏شود سه زمستان پىدر پى که هیچ تابستانى در بین آنها نخواهد بود. کشمکش، سراسر جهان را فرا خواهدگرفت، حتى درون خانه‏ها. ماه و خورشید در آسمان با هم مسابقه خواهند داد، در حالىکه گرگها، آنها را دنبال مى‏کنند تا بخورند. یکى از گرگها خورشید را قورت خواهد دادکه باعث مصیبت انسانها خواهد شد. گرگى دیگر ماه را مى‏گیرد و مانع از حرکت اومى‏شود. ستارگان از آسمان بر زمین فرو خواهند افتاد.

    سراسر زمین و کوهها چنان بهلرزه درخواهند آمد که درختان از زمین کنده خواهند شد. بر اثر این لرزشها، زنجیرهااز هم مى‏درند و گرگ «فنریر» آزاد مى‏شود. مار جهانى، «یورمون گاند» با حالتى هجومىاز اعماق دریا بالا مى‏آید و امواجى عظیم پدید مى‏آورد که کشتى «ناگل فار»۴ را بهاین طرف و آن‏طرف پرتاب مى‏کند. این کشتى حامل غولى به نام «هرایم» است که معلومنیست چه کسى است. «لوکى» که از بند رها شده است سکاندار آن کشتى است. گرگ «فنریر» دهان را چنان باز کرده که آرواره بالایش بر آسمانها و آرواره پائینش بر زمین است. «همیدال»، یکى از خدایان، در شیپور خود مى‏دمد تا خدایان را به شوراى جنگ فراخواند. این شیپور و دمیده شدن در آن گویا از عناصرى است که از باورهاى مسیحى وارداعتقادات این مردم شده است.

    زیرا در مکاشفه یوحنا، از دمیده شدن در شیپور سخنبه میان آمده است. خدایان مسلح مى‏شوند، اما دیر شده است. «فریا»،الههعشق، با «سورت» نبرد مى‏کند، اما به خوبى مسلح نیست و از ابر برزمین مى‏افتد. «تور» سعى مى‏کند «یورمون‏گاند» را از بین ببرد، اما مغلوب زهر هیولامى‏شود و جان مى‏سپارد. «فنریر»، «ادوین» را قورت مى‏دهد. «ویدار» فرزند «اودین»،انتقام مرگ پدرش را باز مى‏ستاند؛ او پاى خویش را بر آرواره این گرگ مى‏نهد و او رادو شقه مى‏کند. «گارم» که یک سگ شکارى هیولا مانند است و «تایر» که از دیوان است،یکدیگر را مى‏کشند. «لوکى» و «همیدال» که از دشمنان قدیمى همدیگرند، یکدیگر رامى‏کشند.

    سپس «سورت» بر سراسر زمین آتش مى‏پراکند و همه جا را مى‏سوزاند. «رگناروک» در واقع پایان کار خدایان کهن است اما پایان کار جهان نیست. اگر کسى پرهیزکار بودهباشد، در فضایى شادى‏بخش خواهد زیست. زندگى آنها مى‏تواند در تالارى به نام «بریمیر» و یا تالار زرین دیگر به نام «سندرى» ادامه یابد. در برابر این جهان نیکىو خوشى، محلى ناخوشایند به نام «ناستروند» به معنى «سواحل جسد» قرار دارد که درهایشبه سمت شمال باز مى‏شود. منفور بودن شمال نیز از عناصر مشترک با اساطیر ایرانى است؛چون در اساطیر ایرانى، شمال جایگاه دیوان است که خود به محل نخستین زندگى ایرانیانمربوط است که شمال آن را یخبندانهاى سیبرى فرا گرفته بوده است و در اساطیراسکاندیناوى نیز شمال منفور است؛ زیرا جایگاه سرماى بیشتر و زمستان طولانى‏تر است. این تالار از مارهاى درهم بافته‏اى ساخته شده که زهرشان ساختمان را آلوده کرده است. کسانى که در این محل مأوا مى‏گزینند، سوگندشکنان و قاتلان ددمنش‏اند. اما نوعىتجدید حیات دیگر نیز وجود دارد که در ادبیات رؤیاگونه زیر بیان شده است:

    او شاهد برآمدن زمینى دوم است
    از دل دریا بار دیگر سبز
    آبشاران فرو مى‏ریزند و عقابان بر فراز آنها بهپرواز درمى‏آیند
    و در آبهاى جارى کوهستان، ماهى شکار مى‏کنند.
    ایس‏ها (خدایان) بار دیگر در آیداوول۵ دیدارمى‏کنند
    و از مار جهانى نیرومند سخن مى‏گویند
    و به یاد مى‏آورند داوریهاى نیرومند را
    و رازهاى کهن خود، خدایان بزرگ را [بازمى‏گویند].

    پس از طى این دوره، عصرى طلایى فرا خواهد رسید. فرزندان خدایان کهن، میراث خود را باز خواهند یافت و انسان که با تغذیه از ژالهصبحگاهى از آن آتش‏سوزى فراگیر پایانى، نجات یافته است؛ نسل جدیدى بر زمین به‏وجودخواهد آورد۶٫ این حوادث، در اشعارى که براى نمونه از مجموعه «شعر ادایى» انتخاب شدهاست چنین بیان مى‏شود:

    خورشید به تیرگى مى‏گراید و زمین در دریا غرقمى‏شود
    و ستارگان داغ از آسمان فرو مى‏افتند
    و آتش تا به آسمان زبانه مى‏کشد
    آنگاه ملکوتى نو و زمینى نو
    با زیبایى شگفت‏انگیز، دوباره متجلى مى‏شود
    و خانه‏ها سقفى از طلا مى‏یابند
    و کشتزارها میوه‏هاى رسیده مى‏دهند
    و شادى ابدى بر همه جا سایه مى‏گسترد

    در آن هنگام فرمانروایى فردى فرا مى‏رسد که ازاودین نیرومندتر است و اهریمن نیز نمى‏تواند بر او چیره شود:

    که بزرگتر از همه است…
    و من جرأت نمى‏کنم نامش را بر زبان آورم
    و اندک هستند کسانى که مى‏توانند وراى زمان
    پس از شکست اودین را ببینند۷٫


    منابع :

    ۴ .«ناگل فار» به معنى «ناخن ـ کشتى» است و اعتقاد بر این بود از ناخنهاىگرفته شده مردگان ساخته مى‏شود.
    ۵ .«آیداوول» به معنى «دشت همیشه سبز» است یعنى جایى که «اودین»، «ویلى» و «و» پس از ساخت نخستین جهان در آنجا گرد هم نشسته‏اند.
    ۶ .پیج، ر.ى (۱۳۷۷)، اسطوره‏هاى اسکاندیناوى، ترجمه عباس مخبر. تهران: نشرمرکز، تلخیص از صفحات ۸۴ تا ۸۹ .
    ۷ .همیلتون، ادیت، پیشین؛ ص۴۳۳٫
    برگرفته از : کتاب آفرینش و مرگ در اساطیر/ تهران: انتشاراتاساطیر۱۳۸۴

آفریننش در اساطیر آمریکا باستان ( اینکا)


مکان آفرینشی در اسطورة اینکایی، ناحیه‌ای در اطراف دریاچة تی‌تی‌کاکا در ۱۵۰ کیلومتری جنوب کوسکو است. به احتمال قریب به یقین، قبایل کهن اینکایی، در قرن ۱۲ میلادی، از این ناحیه به درة کوسکو مهاجرت کرده‌اند. شیوة معماری اینکایی، با معماری مرکز آیینی معروف تیوآناکو، نزدیک دریاچة تی‌تی‌کاکا، بسیار مشابه است. این مرکز، تاریخی در حدود ۵۰۰ میلادی دارد و در روزگار اینکاها، ویران بوده است. همة گونه‌های داستان آفرینشی، دربارة اصل و منشأ، زبان‌ها و فرهنگ‌های مردم مختلفی که تحت سلطة اینکاها بوده‌اند، اصلی یکسان دارند.
در روایتی چنین آمده است که ویراکوچا، زمین و آسمان را آفرید و زمین را از مردمان انباشت. خورشیدی وجود نداشت و مردم در تاریکی گام می‌زدند. اما آنان در مقابل آفرینندة خود نافرمان شدند و او تصمیم به نابودی آنان گرفت. بعضی را به شکل سنگ درآورد و برخی دیگر دیگر را در سیلی گرفتار ساخت که از هر کوهی در جهان بلندتر بود. تنها کسانی که بر جای ماندند، زن و مردی بودند که در جعبه‌ای قرار داشتند و هنگامی که سیل فرو نشست، جعبه با حرکت باد، به تیوآناکو آورده شد که زیستگاه اصلی آفریدگار بود. در آن‌جا، آفریدگار، همة مردم سرزمین‌ها را ساخت، پیکرها را با خمیر شکل بخشید و جامه‌هایی را که هر ملتی باید می‌پوشید، رنگ کرد. وی به هر ملتی، زبان، سرودها، و دانه‌هایی برای کاشتن بخشید. سپس روح هستی را در گِل یا خمیر دمید و هر ملتی را فرمان داد که از زیرزمین بگذرند و از جاهایی که وی هدایت می‌کند، عبور نمایند. برخی، از غارها بیرون آمدند، بعضی دیگر، از تپه‌ها، و عده‌ای از آبشارها، سرازیر شدند و گروهی دیگر، از تنة درختان فرود آمدند. هر ملتی از جایی که آمده بود، ضریحی ساخت.

چون جهان تاریک بود، آفریدگار، خورشید، ماه و ستارگان را ساخت و به آنان دستور داد که به جزیرة تی‌تی‌کاکا و به دریاچه‌ای به همان نام بروند و سپس، به آسمان صعود کنند. هنگامی که خورشید در هیأت مردی به آسمان رفت به اینکاها و رییس آنان، یعنی مانکوکاپاک گفت: «تو و اخلاف تو باید سرور باشند و سرزمین‌های بسیاری را تحت استیلای خود درآوردند. مرا چون پدر خود بنگر، باید فرزند من باشی و مرا به عنوان پدر، ستایش کنی.» با این گفته‌ها وی به مانکوکاپاک، سربندی به عنوان نشانه، و تبری جنگی داد تا آن را به دست بگیرد. در این‌جا خورشید، ماه و ستارگان موظف بودند که صعود کنند و جای خود را در آسمان مشخص سازند، آنان نیز چنین کردند. در همان لحظه، مانکوکاپاک و برادران و خواهرانش، به فرمان آفریدگار به زیرزمین فرو رفتند و دوباره از غار پاکاریتامپو بیرون آمدند، یعنی همان جا که خورشید در روز آغازین، بعد از آن که آفریدکار شب و روز را، از هم جدا کرد، از آن بیرون آمد.

این اسطوره با داستان کشتی نوح، مطابقتی آشکار دارد و احتمال تأثیر مسیحیت را، در این راستا، نمی‌توان نادیده انگاشت. اما اندیشة فاجعة آغازین، بی‌تردید، جنبة بومی و محلی دارد. این مطلب، به گونه‌های مختلف در اسطوره ‌های معاصر آندی آمده است؛ خاستگاه اسطورة اوئرو… منسوب به قدرت خورشید است و در این‌جا، دیگر به منزلة اصل و نسب اینکاها، انگاشته نمی‌شود.

منبع:ریچارد کاوندیش،اسطوره شناسی:دایره‌المعارف مصوّر اساطیر و ادیان مشهور جهان، ترجمه‌ی رقیّه بهزادی، تهران،نشر علم،چاپ اوّل،1387-حامد منوچهری کوشا
آفرینش در اساطیر آفریقای مرکزی و جنوبی

بر طبق اسطورة آفرینشی باکوبا (در زئیر)، مبومبو، خدای سفیدپوست، در هنگامی که زمین وجود نداشت و فقط آب در تاریکی پنهان بود، فرمانروایی می‌کرد. روزی لرزش دردناکی در شکم خود احساس نمود و نخست خورشید و سپس، ماه و ستارگان را قی کرد. خورشید با چنان شدتی درخشید که آب تبدیل به بخار و ابر شد، تپه‌های خشک به تدریج، ظاهر شدند. مبومبو دوباره انسان، حیوان و سایر چیزها را قی کرد: یعنی نخست زن، سپس پلنگ، عقاب، ستارة در حال افول، بوزینة فومو، نخستین مرد، تیغ، دارو، رعد و آذرخش را، استفراغ نمود.
نچی‌انگه، بانوی آب‌ها، در شرق زندگی می‌کرد. وی دارای پسر و دختری به نام ووتو و لاباما بود. ووتو، نخستین شاه باکوبا به شمار می‌رفت. وی به همراه فرزندان، به سوی غرب رفتند و پوست خود را به رنگ سیاه درآوردند. و با نهادن دارو بر روی زبان آن‌ها، گفتار آن‌ها را تغییر داد. بعدها متهم به ازدواج با خواهر خود شد، سپس به همراه پیروانش کناره‌ گیری کرد و شهر بالوبا را پایه‌گذاری نمود. و گفتار آن‌ها را، با ایجاد بُرشی بر روی زبانشان تغییر داد. آنان در صحرای ووتو، سکونت گزیدند، وی با دمیدن در شاخ بوقی خود، بر صحرای لم‌یزرع، درختان بسیار رویاند و جنگلی را که اکنون نیز در نزدیکی سالامودیمو وجود دارد، پدید آورد.
مردی بوزینة فومو را در حال لیسیدن‌شیرة نخل یافت. وی بوزینة فومو را کشت و پلنگ او را از پای درآورد. این آغاز جنگ میان مردم بومی و حیوانات بود. فقط بزها با مردم بر جای ماندند و به این جهت است که پلنگ‌ها دشمن بزها هستند.
وقتی مبونگو مدعی سلطنت شد، منازعه‌ای درگرفت که به توسط توخه آرام گردید، او برادر ووتو بود که به مبونگو، گَرد جادویی را بخشید. مبونگو، گرد را بر روی مرزهای املاک خود پاشید و بلادرنگ، گسل‌های عمیقی در زمین پدید آمد و مرزها مشخص شد. نشان سلطنتی بعدی او این بود که وی سندانی را در دریاچه افکند، که شناور بر روی آب ایستاد. او آب را به رنگ‌های قرمز، سفید، زرد درآورد و این‌کار که بامبو را سخنگو ساخت و سرانجام، نام حیوانی جدید را بر زبان راند، تمساح از آب به بیرون خزید. مردم تحسین کردند و توخه اعلام نمود که: «این مبونگو، نوة بزرگ ووتو و خواهری وی است.» در روزگار کنونی نیز باسونگه‌ها با خواهر خود ازدواج می‌کنند.
اصل و منشأ جهان و نوع بشر، بخش عمده‌ای از اسطوره‌ها را در برمی‌گیرد. اسطوره آفرینش باکوبا، نیم قرن پیش نگاشته شد. باکوبا در جایی در کنگوی بلژیک زندگی می‌کرد. آن جا که باران‌های جنگلی، رودهای بسیاری را روان می‌ساخت. این امر شاید به آب، مفهوم عنصر آغازین ببخشد. رنگ سفید با مرگ و جهان ارواح در ارتباط است. در این داستان، آفرینش، به دور از آرواره‌های مرگ صورت می‌گیرد و ارتباط شکم با زیستگاه مرگ، فقط مختص به قبیلة بانتو نیست، مردم باکوبا و بالوبا نیز در این اندیشه سهیم‌اند. اسطوره‌هایی که می‌گویند «اصل و منشأ» بشر، جفتی خواهر و برادرند، در نواحی مربوط به بانتوها مشترک است. با آن که ازدواج خواهر و برادر به ندرت صورت می‌گیرد، ولی انجام آن، در میان طبقات مرفّه بانتوها گزارش شده است. سونگه‌ها به عنوان قبیله‌ای «اشرافی» یا سلطنتی تلقی شده و به منظور خوش‌یمنی در خانواده صورت می‌گرفته است. نیاکان شاهان بزرگ، به ناچار، می‌بایستی به صورت قهرمانان فرهنگی، مخترعین در هنر و صنایع دستی که هنری سحرآمیز به شمار می‌رفت، در نظر گرفته شوند.
برخی جزئیات دربارة آدم و حوّای موجود در تورات، دارای همسانی‌های غیرقابل انتظاری، در اسطوره‌های آفریقایی‌اند. قوم شیلوک، که در کنار نیل در سودان زندگی می‌کنند، معتقدند که یوک (خدا)، انسان را از خمیر آفرید. وی راهی سفر به سوی شمال شد و خمیر سفید را یافت و از آن، اروپایی‌ها را ساخت. عرب‌ها را از خمیر قرمز ـ قهوه‌ای پدید آورد و آفریقایی‌ها را، از خاک سیاه آفرید. سپس یوک به خود گفت: «من به انسان‌ها پاهای بلند می‌بخشم تا بتواند به مانند فیلامینگوهای صورتی، به هنگام صید ماهی در آب‌های کم‌عمق راه بروند. من به آنان بازوان بلند می‌بخشم، تا به مانند بوزینه‌ها که چوب پرتاب می‌کنند، کج بیل پرتاب کنند، به آنان دهان خواهم داد برای آن که ارزن بخورند و زبان خواهم داد برای آن که بخوانند، چشم خواهم داد تا غذای خود را ببینند و گوش می‌بخشم تا آواز را بشنوند.» پانگوئه‌های اهل کامرون می‌گویند: خدا نخست، یک مارمولک را از گِل آفرید و سپس آن را به مدت هفت روز، در آب قرار داد تا خیس بخورد و بعد چنین گفت: «انسان بیرون بیا» و سپس، انسانی به جای مارمولک خارج شد.
در طی قرن نوزدهم، دانشمندان بسیاری به اسطوره شناسی قوم زولو در ناتال، پرداختند و به همین جهت، بخشی از اسطوره‌های آن‌ها، پیش از آن که به دست فراموشی سپرده شود یا با اسطوره‌های مسیحی درآمیزد. به ثبت رسیدند. اصل اسطورة زولو تشابه بسیاری در مورد درآمیختن آسمان با زمین، یعنی اورانوس و گی که همة خدایان از آن، نشأت گرفته‌اند، دارد. در آغاز، در سرزمین شمالی به نام اوهلانگا، مرداب بزرگی وجود داشت. در این مرداب انواع نی، با رنگ‌های متفاوت روییده بود. روزی آسمان ـ خدا، به نام اونکولونکولو از بهشت پایین آمد و با اوهلانگا، ازدواج کرد و از آن‌جا، نی‌های بسیاری، با رنگ‌های متفاوت بُرید و آن‌ها را به صورت انسان درآورد. آنان را به هیأت توأمان شکل بخشید، یعنی از هر ساقة نی، یک مرد و یک زن ساخت. اینان انسان‌های نخستین و اونکولونکولو، به معنای «نیا» نامیده شدند، هر جفت از آنان، والدین یکی از طوایف انسان‌ها گشتند، هر قبیله رنگ خود را داشت، مثل این که از رنگ قهوه‌ای گرفته شده باشند. بنابراین، مردم جهان از گیاهان آبی شکل گرفتند و از دشتی فراز روییدند که با آن اونکولونکولو در همبستگی آفرینشی زندگی می‌کرد. هر کشوری از زمین خیس زاده شد و هر اونکولونکولو، داروی پنهانی خویش، یعنی سعادت و طلسم پنهانی حیات را آورد.
کلمة اوهلانگا به معنای نی است. زولوها خود را آبانت‌سوندو می‌نامند، یعنی مردمان تیره‌ رنگی که رنگ پوست آنان شبیه رنگ نی است که در آبگیرهای نی ـ گل میخی، در دشت‌های زولولند می‌روید.

منبع:ریچارد کاوندیش،اسطوره شناسی:دایره‌المعارف مصوّر اساطیر و ادیان مشهور جهان، ترجمه‌ی رقیّه بهزادی، تهران،نشر علم،چاپ اوّل،۱۳۸۷
گردآوری به کوشش حامد منوچهری کوشا
مرگ در اساطیر آفریقا

نیروهای خیر و شر پیوسته دست اندرکارند تا به مردم سود و زیان برسانند. اگر کسی بی‌اندازه مهربان و یاری‌رسان و بخشنده باشد، سواهیلی‌ها به او لقب ملائیکا (فرشته) می‌دهند. والدین و فرزندان پیوسته می‌بایستی، یاریگر یکدیگر باشند، زیرا والدین، و پدربزرگ و مادربزرگ هرگز نمی‌میرند و نمی‌روند، برعکس، روان‌های آنان، به صورتی زنده در کنار عزیزان خود باقی می‌مانند و از صمیم دل، در نیازها و سختی‌ها به آنان کمک می‌رسانند. برخی ارواح، نسبت به بعضی دیگر، نیرومندترند، اما همة آنان توانایی جادو کردن دارند.

زولوها می‌گویند که مردی که شخصیتی والا دارد، به‌سان یک رهبر واجد اهمیت است و سایه‌ای بلند، به مفهوم قدرت بسیار دارد و بعد از مرگ وی، برایش مراسمی ویژه یعنی اوکوبوی ایسا، انجام می‌گیرد تا روح او را، به کرائال یا محوطه بازگردانند، تا آنان کمک به خانواده خویش را ادامه بدهند و اگر بازماندگان، مراسم درست را، در زمانی معین، اجرا ننمایند، روح اجداد ممکن است، از فقدان احترام، ناراحت شوند و از حفاظت خود دست بردارند و یکی از فرزندان یا نوه‌ها بیمار شوند تا غیبگو بیاید و بگوید که «پدربزرگ پدری تو خشمگین است زیرا، مراسم سالانة قربانی خروس را جهت وی، انجام نداده‌ای.» هنگامی که مراسم به صورتی شایسته انجام می‌پذیرد، باور می‌شود که روح رنجیده مهربان می‌گردد و با ترحم، طفل را درمان می‌کند. این یکی از چند نمونه مسائلی است که به توسط حضور روح در اطراف خانه ایجاد می‌شود.

به طور کلی، روح مردگان در زیرزمین و در دنیایی مشابه دنیای ما، زندگی می‌کنند که در آن‌جا، خدای مرگ فرمان می‌راند. از راه یک غار، یا یک آبگیر می‌توان بدان جا، راه یافت که این امر، با احتیاط ویژه و مراسم خاص انجام می‌گیرد. اما بسیاری از ارواح مردگان، بر روی زمین، پرسه می‌زنند، و ممکن است در حال انجام وظیفه، یا رساندن پیامی به کسی، یا در اندیشة گرفتن انتقام از شروری به خاطر کار زشتش باشند. برخی از آنان، ممکن است به هنگام بازگشت، صورت حیوانی به خود بگیرند و بعضی دیگر، به شکل موجودات زنده، ظاهر شوند.

منبع:ریچارد کاوندیش،اسطوره شناسی:دایره‌المعارف مصوّر اساطیر و ادیان مشهور جهان، ترجمه‌ی رقیّه بهزادی، تهران،نشر علم،چاپ اوّل،۱۳۸۷- گردآوری به کوشش حامد منوچهری کوشا