فصل دوم:سووشون
فصل دوم:
پنجشنبه
صبح، تاريك و روشن بود كه زري پاشد. پاورچين پاورچين از اطاق بيرون آمد.
سر و صورتش را كه صفا داد به تالار آمد سر ميز صبحانه ي خواهر شوهرش. خانم
فاطمه پشت سماور كه مي جوشيد نشسته بود. دوقلوها، مينا و مرجان مثل دو
گنجشك جير جير مي كردند و دور ميز صبحانه مي پلكيدند. براي بدنيا آوردن
آنها و برادرشان خسرو بود كه زري نذر كرده بود، هر شب جمعه براي زندانيها و
ديوانه هاي دارالمجانين نان و خرما ببرد. زري چون باريك اندام بود و لگن
خاصره اش تنگ بود، سخت زا بود. سر هر زايمان تصميم مي گرفت در خانه بزايد و
با بهترين قابله ي شهر قرار و مدار مي گذاشت اما عاقبت هم كارش به خانم
حكيم و مريضخانه ي مرسلين از يك طرف و نذر و نياز از طرف ديگر مي كشيد و
خانم حكيم هم كه دست به چاقويش خوب بود. مي بريد و مي دوخت. سر بدنيا آوردن
خسرو، از درد ديوانه ، نذر كرده بود براي ديوانه ها نان خانگي و خرما ببرد
و پنج سال بعد كه با هزار ترس و لرز حامله شد پيشاپيش نذر كرد كه براي
زندانيان هم همان كار را بكند.
عمه خانم چاي ريخت و جلويش گذاشت و پرسيد:"خوب، چه خبرها بود؟"
زري گفت:"جاي شما سبز. اما باز ميان دو دولت نزاع افتاد."
عمه
گفت:" خان كاكاي خودم را ميشناسم. يوسف را هم مي شناسم. ابوالقاسم خان صاف
نيست. از وقتي هم كه به خيال وكالت افتاده ناصافتر شده."
زري گفت:" از من قول گرفت كه امروز عصر هر طوري شده، جشن فرنگيها بروم. تكليف نذرم چه مي شود؟"
عمه
گفت:" تو دلت شور نذرت را نزند. از حاجي محمدرضاي رنگرز خواهش مي كنم با
غلام برود دارالمجانين. خودم هم با حسين آقاي عطار مي روم زندان. سكينه هم
آمده، تنور را بسته. خمير هم ورآمده. نمازم را كه خواندم سر زدم. به نظرم
دارد نان مي بندد. تو برو خواهر . نمي خواهم ميان برادرها دعوا بيفتد."
خسرو
به تالار آمد. مينا دستهايش را بهم زد و گفت:"داداش خودمه. سوار اسبم مي
كند. مگر نه داداش؟" تقريبا هيچ كلمه اي را درست ادا نمي كرد. سينها را
شين،كاف و گاف را "ت" و "را" را لام تلفظ مي كرد. و مرجان كه ربع ساعت از
او كوچكتر بود مقلد و وردست خواهرش بود. مرجان پاي خسرو را در بغل گرفت:"
اول تو باهاش بازي كن. بعد من. خوب؟"
خسرو به
شتاب دستي به سر و گوش دوقلوها كشيد و گفت:" من حالا بايد بروم مدرسه." سر
ميز نشست. مينا روميزي را كشيد سماور يله شد. نزديك بود بيفتد. خانم فاطمه
گرفتش. "ماشاءالله جن را ديوانه مي كنند." يكي يك حبه قند داد دستشان. خسرو
دست برد به طرف قندان قند:"مادر اجازه مي دهي؟ امروز عصر سحر را نعل مي
كنند." و پنج تا قند از قندان برداشت و در جيب گذاشت. عمع پرسيد:"چاي تلخ
مي خوري؟" گفت:" بله . مدرسه ام دير مي شود." خانم فاطمه يك قند ديگر به او
داد:"اقل كم ديشلمه بخور." خنديد و گفت:"خان كاكا يك گوني قند و بيست بسته
چاي رعيتش را برده داده به سيد مطيع الدين. شنيده ام پشت سرش نماز هم مي
خواند. آدمي كه به عمرش نمي دانست قبله از كدام سمت است."
خسرو
گفت:"عمه جان، من سيد مطيع الدين را ديده ام ، آن روز كه با غلام رفتيم
بازار وكيل دهنه و زين اسب براي سحر بخريم ديدمش. سوار الاغ سفيدي بود و
دستش را از عبا درآورده، همين طور هوا نگهداشته بود ... اين طور ..." دستش
را بتقليد سيد در هوا، دور خود نگاه داشت و روي صندلي تكان تكان خورد انگار
روي الاغ نشسته، و ادامه داد:"مردم كه رد مي شدند همين طور دستش را ماچ مي
كردند و مي رفتندو من و غلام هم دستش را ماچ كرديم، براي من دستش را آورد
پايين، قدم نمي رسيد."
در باغ را زدند. دل زري تو
ريخت. لابد گوشواره ها را از خانه ي حاكم آورده بودند. اما صبح به آن
زودي؟ تازه آفتاب زده بود. به ايوان آمد. غلام را ديد كه در طويله در
انتهاي باغ با پيراهن و زير شلواري بيرون آمد. كلاه نمديش سرش بود. مثل
هميشه. غلام كچل بود. در را باز كرد. ابوالقاسم خان مثل شاخ شمشاد تو آمد.
زري انديشيد :"نكند آنقدر دير بفرستند كه يوسف بيدار شده باشد ... عجب خوش
باورم! كشك چي؟ پشم چي؟ گوشواره چي؟"
به تالار برگشت و منتظر نشست. خان كاكا كه وارد شد خواهرش گفت:"حلال زاده اي، ذكر خيرت را مي كردم."
ابوالقاسم
خان چشمهايش را بهم زد و گفت:"لابد مي گفتي با اين دوندگي كه مي كند حتما
وكيل مي شود. وكيل مي شوم. كلنل و قنسول را ديده ام. حاكم هم قول داده. فقط
سيد لگد مي اندازد. يك روز سر منبر تعريفم را مي كند و روز ديگر مي زند
زير حرفهاي خودش."
خانم فاطمه گفت:"لابد قند و چاي تحفه ي دهن سوزي نبوده!"
خان
كاكا تشر زد:"همشيره حواست كجاست؟ كدام قند و چاي؟" و اشاره به خسرو كرد.
عمه آرام گفت:"خواهر بزرگتر همه تان هستم و حق دارم دلالتتان بكنم. راهي كه
مي روي درست نيست. خسرو هم غريبه نيست."
خان
كاكا چشمهايش را بهم زد و خشمگين گفت:" پس راه برادر سوگلي ات يوسف درست
است؟ كه از يك دست از دولت كوپن قند و شكر و قماش مي گيرد و از دست ديگر
تحويل دهاتيها مي دهد؟ خوب آدم نادان، صرفه ي تو در اين معامله چيست؟ هر
وقت ده مي رود براي دهاتيها دوا مي برد. به خدا اگر تمام دواهاي دنيا را تو
اين دهات بريزند، درد اين دهاتيها دوا نمي شود."
خسرو پاشد. خداحافظي كرد. خان كاكا پرسيد:"حالا كجاست."
زري كه داشت چاي تازه دم مي كرد جواب داد:"بيدار شده. الان خدمتتان مي رسد."
خان
كاكا گفت:"هي خواب! هي خواب! در ده هم يا خواب است يا تو پشه بند نشسته
كتاب مي خواند. من پس پايم تركيده. صورتم از آفتاب سياه و چروك شده، اما
آقا خودش را لاي زرورق نگهداشته. جانم ، رعيت بايد از ارباب بترسد. مثل
فيلبان ، بايد بالا سر رعيت بود. بايد رعيت را به چوب و فلك بست. از قديم و
نديم گفته اند رعيت را بايد هميشه دست به دهن نگهداشت. نه از شتوي خبر
دارد نه از صيفي. فقط چشمش به آسمان است. اگر باران نبارد، عزا مي گيرد، آن
هم نه عزاي خودش را. عزاي دهاتيها و گوسفندها را . وقتي هم نصيحت و دلالتش
مي كني در جوابت مي گويد:"الزرع للزارع و لو كان غاصبا."
عمه
گفت:" ثواب مي كند، اگر نتواند دنيايش را بخرد، آخرتش را كه خريده. بعلاوه
خان كاكا تو چه كار به كار او داري؟ از مال تو كه نمي بخشد."
صداي
شيهه ي سحر از باغ آمد. زري مي دانست كه خسرو پيش از مدرسه رفتن به طويله
سر خواهد زد. سحر را به باغ خواهد آورد و در باغ رها خواهد كرد. خان كاكا
به صداي شيهه ي سحر پاشد و پشت پنجره ي تالار رفت و به باغ نگاه كرد و
گفت:"عجب قشنگ شده، حيوان مثل طلا مي درخشد! چه غلتي روي علفهاي سرد مي
زند! نگاه كن پاشد ايستاد. چشمهاي دور از هم ، پيشاني پهن. گوشهايش را كه
جلو مي آورد.يال زردش _ دمش را بالا گرفته. سرش را هم بالا گرفته. تقليد
مادرش را در مي آورد."
سحر از سرخوشي باز شيهه
كشيد. ابوالقاسم خان برگشت و نشست. خانم فاطمه آه كشيد:"الهي شكر كه از يك
چيز اين خانه خوشت آمد و ايراد نگرفتي."
خان كاكا
خنديد:" همه كارش از روي هوس است. در اين دوره و زمانه كي اسب نگه مي
دارد؟ غير از خان داداش من كه سه تا اسب در طويله دارد..." و اداي يوسف را
در آورد:" خوشم مي آيد با اسب به ده بروم. ماديان كهر را خودم سوار مي شوم.
اسب قزل را پيشكارم. كره اسب كرنگ هم مال خسرو."
يوسف
به تالار آمد. عباي نازكي به دوش داشت. سلام كرد و با تعجب به برادرش و
بعد به خواهرش نگريست و نگاه جويايش را به زري دوخت. زري سر تكان داد.
پرسيد:"خسرو رفت؟"
_ ها بله.
_ مينا و مرجان كجا هستند؟
عمه گفت:"رفته اند تماشاي نان پختن سكينه. و لابد مثل وروره ي جادو حرف مي زنند."
يوسف نشست و از خان كاكا پرسيد:" خداي نخواسته اتفاقي افتاده؟"
ابوالقاسم
خان جواب نداد. از جيبش يك كتاب كوچك درآورد. گذاشت روي ميز. چشمهايش را
بهم زد و گفت:"به اين قرآن قسم بخور كه امروز عصر مي آيي و حرفهاي بي رويه
هم نمي زني. حالا نمي خواهي مازاد آذوقه ي دهاتت را به آنها بفروشي ،
نفروش. لازم نيست به آنها بگويي نمي فروشم، حواله شان بده به سر خرمن. تو
كه تا چند روز ديگر بايد بروي گرمسير _ بگو خرمن را كه برداشتم _ چشم _ مي
دهم. فردا را كي ديده؟ شايد شكست خوردند و گورشان را گم كردند. مي گويند
هيتلر دارد يك بمب مي سازد كه دنيا را كن فيكون مي كند ... حالا قسم بخور
..."
يوسف آهي كشيد و گفت:" من نگفتم عصر نمي
آيم، احتياجي هم به قسم نيست. اما درباره ي گول زدن آنها، من آدم سرراستي
هستم، اگر سرم هم برود اهل دروغ و دونك نيستم."
خان
كاكا گفت:"محض خاطر من ... تا حالا نگفته بودم ولي حالا ديگر مي گويم. حاج
آقاي خدا بيامرزم خيلي خرج تحصيل تو كرد. اما خرجي براي من نكرد. وقتي هم
مالش را قسمت كرد به هر دوتامان به اندازه ي هم داد. من حرفي زدم؟ دختر
بهري خانم فاطمه هم كه افتاد دست تو. اقلا حالا كه دري به تخته خورده كمك
كنيد من هم در اين دنيا قد علم كنم. من از بيگانگان هرگز ننالم ... كه هر
چه كرد با من آشنا كرد. هيهات هيهات!"
خانم فاطمه
دخالت كرد:" خان كاكا، همين قدر ميدانم كه نه پدرت و نه جدت، هيچ كدام منت
احدي را نكشيدند، نه منت فرنگيهاي كون نشسته را و نه منت خوديهاي تازه به
دوران رسيده را ... مرحوم حاج آقام، عمامه اش را تا آخر عمر از سر برنداشت و
يك عمر خانه نشين بود. تو آن مجلس ... اسمش يادم رفته ... حالا اسمش سرش
را بخورد ... راي به آنكه بنا بود ، نداد. اگر يوسف پسر سوگليش بود به همين
علت بود كه خوي و خلق خودش را داشت."
خان كاكا
خشمگين داد زد:" تو هم حالا به من سركوفت مي زني؟ اگر حاج آقام عقل داشت
الانه ما كرور كرور ثروت داشتيم. همه ي پول ها را خرج آن لكاته ي رقاص،
سودابه هندي كرد. خانمم تو ديار غربت از دستش دق كرد و مرد. اگر عقل داشت
ترا به آدم بي كله اي مثل پسر ميرزا ميور شوهر نمي داد كه دستي دستي خودش
را به كشتن بدهد و تو مجبور به كلفتي در خانه ي ..."
زري
حرف برادر شوهرش را بريد و گفت:"خان عمو، عمه خانم اينجا بزرگتر همه ي ما
هستند و روي سر همه مان جادارند. اگر عمه خانم نبودند من تنها نمي توانستم
باغ به اين بزرگي را اداره كنم. بعلاوه مهمان ما هم نيستند."
خان
كاكا گفت:" بله مي دانم.آش خودشان را مي خورند و هليم ديگران را بهم مي
زنند." و بلند شد و ناگهان به طور حيرت آوري نرم و ملايم افزود:"نمي خواستم
صبح اول صبحي، در اين روز عزيز به جاي خير و خيرات و خدا بيامرزي، مرده ها
را در گور بلرزانم. پيش آمد ديگر. همشيره به دل نگير."
زري
براي بدرقه ي خان كاكا با دو برادر به باغ رفت. سحر داشت علف مي خورد. بوي
غريبه كه شنيد علف را ول كرد و سرش را بلند كرد. دماغ پشت گلي رنگش لرزيد.
خان كاكا جلويش ايستاد. كره يك قدم عقب رفت، شيهه كشيد. مادرش از طويله به
شيهه ي او جواب گفت. يوسف كه جلو آمد سحر آستين عبايش را بو كرد،سرش را
بالا گرفت و نفس عميقي كشيد. بوي آشنا را فرو داد. يوسف يال و گردنش را را
نوازش كرد. وقتي زن و شوهر از بدرقه ي ابوالقاسم خان برگشتند، سحر از اين
طرف باغ به آن طرف تاخت مي كرد. يوسف گفت:"زري نگاه كن، دنبال پروانه ها
گذاشته." انگار سحر گرمش شد، چرا كه روي علفهايي افتاد كه هنوز آفتاب به
آنها نرسيده بود و چند بار غلتيد و بعد ايستاد و بعد ناگهان به يك پروانه ي
زرد و قهوه اي يورش برد.
وقتي به ايوان رسيدند
يوسف ايستاد و به باغ نظر انداخت و گفت:" شهرت زيبا شده. حيف كه باز
تابستان در پيش است و من نه به تو مي رسم و نه به شهرت."
زري پرسيد:"شهر من؟"
_ مگر ديشب نمي گفتي شهر من اين خانه است؟
زري
خنديد و گفت:" ها. بله. اين شهر من است و وجب به وجبش را دوست دارم. تپه ي
پشتش، ايوان سرتاسري دور عمارت، دو جوي آب دو طرف خرند،آن دو تا درخت
نارون دم باغ، نارنجستانش را كه نارنجهايش را خودت با دست خودت كاشته اي،
آن درخت "هفت نوبر" را كه خودت هر سال يك ميوه اش را پيوند زدي، عرق گيري
همسايه را با تلنبار گلها و سبزيهاي هر فصلش، گلها و سبزي هايي كه حتي
اسمشان آدم را خوشحال مي كند ... بيدمشك، اترج، شاطره، تارونه، نسترن و از
همه بيشتر شكوفه هاي بهار نارنجش و عطري كه از آنجا به باغ ما مي آيد.
گنجشك ها و سارها و كلاغها كه خانه ي ما را خانه ي خودشان مي دانند. اما از
گنجشكها لجم مي گيرد. زير طره ي ارسي و يا سر درختها لانه مي گذارند. دم
به دم تخمشان ميفتد روي زمين و مي شكند. بس كه شلخته اند."
يوسف لبخند زد و گفت:" صدايت مثل مخمل نرم است، مثل يك لالايي ... باز هم بگو."
زري گفت:" چه بگويم؟ از آدمهاي شهرم ؟ از تو؟ از بچه ها و عمه خانم و همسايه هايمان؟..."
يوسف بخنده گفت:"از حاج محمدرضاي رنگرز ..."
زري
گفت:" از حاج محمدرضا رنگرز با پارچه هاي رنگارنگي كه توي خيابان سر چوبها
بر آفتات مي بندد و دستهايش كه تا آرنج بنفش است. از غلام و حسين آقاي
عطار و حسن آقاي علاف سر گذر ... از خديجه ... ديگر بس است. نمي گذاري بروم
به كارم برسم."
صداي زنگوله گردن خرها آمد. يوسف گفت:" براي
شهر همسايه بهار نارنج آورده اند. چه بويي در هواست." زري دل نمي كند برود.
آنقدر ايستاد تا خرها وارد باغ همسايه شدند و بارهاي معطر خود را در خرند
وسط باغ روي هم انباشتند. ديروز صبح بود كه دوقلوها را بر سر تلنبار شكوفه
هاي بهارنارنج برده بود. مينا دستهايش را برهم زده بود و گفته بود:"اي خدا،
چقدر ستاره!" و مرجان سرش را روي انبوه گلها گذاشته بود و گفته بود :"مس
خواهم اينجا لالا كنم." و زري تمام اين مدت در نخ حركات پيرمرد عرق گير و
سه پسرش بود. پيرمرد دوزانو رو به روي شكوفه هاي بهار نارنج نشسته بود و
سبدها را ميانباشت و پسر ها سبدها را روي سرشان مي گذاشتند و به خزانه مي
بردند. پيرمرد اسم مرجان را گذاشته بود نرگسي و اسم مينا را نارنگي و زري
نمي دانست چرا ... و كارش كه تمام شد براي نرگسي و نارنگي به قول خودش با
يك سيب و چهار قطعه چوب باريك، چرخ فلك درست كرد و چرخ و فلك را در جوي آب
جوري تعبيه كرد كه گذر آب بچرخاندش. و بچه ها آنقدر خوشحال بودند كه انگار
مالك بزرگترين چرخ فلكهاي دنيا هستند و زري مي انديشيد كه چرا پيرمرد
پسرهايش را زن نمي دهد در حالي كه موقع زنشان است، و بعد فكر كرد كه
آدمهايي كه با اين همه گل سر و كار دارند چه لزومی دارد زن بگیرند؟
مقالات ادبی ،تاریخی ،اجتماعی و ... نوشته خودم یادیگران