به ياد دوست،

كه جلال زندگيم بود و در سوگش

به سووشون نشسته ام.

(سيمين)

 

 

شاه تركان سخن مدعيان مي شنود

شرمي از مظلمه خون سياووشش باد


 

 

فصل اول

 

آن روز، روز عقد كنان دختر حاكم بود. نانواها با هم شور كرده بودند، و نان سنگكي پخته بودند كه نظيرش را تا آن وقت هيچ كس نديده بود. مهمانها دسته دسته به اطاق عقد كنان مي آمدند و نان را تماشا مي كردند. خانم زهرا و يوسف خان هم نان را از نزديك ديدند. يوسف تا چشمش به نان افتاد گفت: "گوساله ها،چطور دست ميرغضبشان را مي بوسند! چه نعمتي حرام شده و آن هم در چه موقعي..."مهمانهايي كه نزديك زن و شوهر بودند و شنيدند يوسف چه گفت اول از كنارشان عقب نشستند و بعد از اطاق عقد كنان بيرون رفتند. زري تحسينش را فرو خورد، دست يوسف را گرفت و با چشمهايش التماس كرد و گفت:"ترا خدا يك امشب بگذار ته دلم از حرفهايت نلرزد." و يوسف به روي زنش خنديد. هميشه سعي مي كرد به روي زنش بخندد. با لبهايي كه انگار هم سجاف داشت و هم دالبر، و دندانهايي كه روزي روزگاري از سفيدي برق مي زد و حالا ديگر از دود قليان سياه شده بود. يوسف رفت و زري همان طور ايستاده بود و به نان نگاه مي كرد. خم شد و سفره ي قلمكار را كنار زد. دو تا لنگه در را به هم چسبانده بودند. دور تا دور سفره سيني هاي اسفند با گل و بته و نقش ليلي و مجنون قرار داشت و در وسط نان برشته به رنگ گل. خط روي نان با خشخاش پر شده بود :"تقديمي صنف نانوا به حكمران عدالت گستر." با زعفران و سياهدانه نقطه گذاري كرده بودند و دور تا دور نان نوشته بودند:"مبارك باد" زري مي انديشيد:"در چه تنوري آن را پخته اند؟ چانه اش را به چه بزرگي برداشته اند؟ چقدر آرد خالص مصرف كرده اند؟ و آن هم به قول يوسف در چه موقعي؟در موقعي كه مي شد با همين يك نان يك خانوار را يك شب سير كرد. در موقعي كه نان خريدن از دكانهاي نانوايي كار رستم دستان بود. در شهر همين اخيرا چو افتاده بود كه حاكم براي زهر چشم گرفتن از صنف نانوا، مي خواسته است يك شاطر را در تنور نانوايي بيندازد چون هركس نان آن ناوايي را خورده، از دل درد مثل مار سركوفته به پيچ و تاب افتاده _مثل وبا زده ها عق زده_ مي گفتند نانش از بس تلخه قاطي داشته رنگ مركب سياه بوده. اما باز به قول يوسف تقصير نانوا چه بود؟ آذوقه شهر را از گندم تا پياز قشون اجنبي خريده بود و حالا ... چطور به آنها كه حرفهاي يوسف را شنيده اند التماس كنم كه شتر ديدي نديدي

در نخ اين خيال ها بود كه صدايي گفت:"سلام" از نان به خانم حكيم نگاه كرد كه با "سر جنت زينگر" كنارش ايستادند. به هر دو دست داد. هر دو فارسي مي دانستند اما شكسته بسته. خانم حكيم پرسيد:"حال دوقلو ها چطور مي باشد؟" و به سرجنت زينگر توضيح داد كه :"هر سه بچه از دست من مي باشد." و سرجنت زينگر گفت :"شك نمي داشتم" و از زري پرسيد: "پستانك بچه هنوز مي باشد؟" و از بس مي باشد مي باشد كرد خودش خسته شد و به انگليسي توضيحاتي داد كه زري از حواس پرتي نفهميد. هر چند در مدرسه ي انگليسي ها درس خوانده بود و پدر مرحومش بهترين معلم انگليسي شهر شمرده مي شد.

 

زري شنيده بود اما تا با چشم هاي خودش نمي ديد باور نمي كرد. سرجنت زينگر فعلي كسي جز "مستر زينگر" سابق، مامور فروش چرخ خياطي سينگر نبود. اقل كم هفده سال مي شد كه به شيراز آمده بود و هنوز فارسي درستي نمي انست. هركس چرخ خياطي سينگر مي خريد خود مستر سينگر با آن قد و بالاي غول آسا، مفت و مجاني ده جلسه درس خياطي به او مي داد. با آن هيكل چاق و چله پشت چرخ خياطي مي نشست و گلدوزي و شبكه و چين دو قلو ياد دختر هاي مردم مي داد. تعجب بود كه خودش خنده اش نمي گرفت. اما دخترهاي مردم خوب ياد مي گرفتند. زري هم ياد گرفت. جنگ كه شد زري شنيد كه مستر زينگر يك شبه لباس افسري پوشيده، يراق و ستاره زده، و حالا مي ديد و اين لباس واقعا به او مي آمد.

 

انديشيد خيلي طاقت مي خواهد كه آدم هفده سال بدروغ زندگي كند. كارش دروغي، لباسش دروغي و سر تا پايش دروغ باشد. و در كار دروغي خود چقدر هم مهارت داشت. با چه كلكي مادر زري را واداشت چرخ خياطي بخرد. مادر زري غير از مستمري شوهر از مال نصيبي نداشت. مستر زينگر به او گفته بود كه اگر دختري چرخ خياطي سينگر جهيزيه داشته باشد، ديگر به هيچ چيز احتياج ندارد. گفته بود حتي مالك چرخ سينگر مي تواند نان خودش را از همين چرخ خياطي دربياورد. گفته بود همه اعيان و اشراف شهر يكي يك چرخ خياطي سينگر براي جهيزيه دخترانشان خريده اند و دفترچه اي به مادر زري نشان داده بود كه اسم و رسم همه آدم هاي اسم و رسم دار شهر در آن نوشته بود.

 

سه تا افسر اسكاتلندي كه تنبان چين دار و جوراب ساقه بلند زنانه پا كرده بودند به آنها پيوستند. بعد "مك ماهون" آمد كه با يوسف دوست بود و زري بارها ديده بودش. مك ماهون خبرنگار جنگي بود و دوربين عكاسي داشت و از زري خواست كه درباره بساط عقد برايش توضيح بدهد و زري درباره همه چيز داد سخن داد. درباره گلدان و شمعدان و آينه نقره_ شال و انگشتر كه در بقچه ي ترمه پيچيده بودند _ نان و پنير و سبزي و اسفند ... دو تا كله قند عظيم كه در كارخانه قند مرودشت خاص جشن عقد دختر حاكم ريخته بودند در دو طرف سفره عقد قرار داشت. بر تن يك كله قند، لباس عروس و بر تن كله قند ديگر لباس دامادي پوشانده بودند و كلاه سيلندر، سر داماد كله قندي گذاشته بودند. يك كالسكه ي بچه گوشه اطاق بود و داخل كالسكه با متن ساتن صورتي، انباشته از نقل و سكه بود. سوزني ترمه روي زين اسب را كنار زد و گفت:"عروس روي زين اسب مي نشيند تا هميشه بر سر شوهرش سوار باشد." همه زدند زير خنده و مك ماهون ايرلندي تريك تريك عكس برداشت.

 

چشم زري افتاد به دختر كوچك حاكم، گيلان تاج، كه به او اشاره مي كرد. از شنوندگان عذر خواست و به طرف دختر حاكم رفت. دختري بود با چشم هايي به رنگ عسل و موهاي صاف خرمايي كه تا سرشانه ريخته بود. جوراب ساقه كوتاه پاداشت و دامنش تا بالاي زانو مي رسيد. زري انديشيد : "بايد همسن خسرو من باشد. ده يازده سالش نبايد بيشتر باشد..." گيلان تاج گفت:"مامانم مي گويد لطفا گوشواره هايتان را بدهيد. يك امشب به گوش عروس مي كنند و فردا صبح زود مي فرستند در خانه تان .... تقصير خانم عزت الدوله است كه يك كلاف ابريشم سبز آورده و به گردن عروس انداخته. مي گويد سبز بخت مي شود. اما ديگر هيچ چيز سبزي كه بهش بخورد در سر تا پاي خواهرم نيست." عين شاگرد مدرسه ها درس جواب مي داد. زري ماتش برده بود. از كجا گوشواره ي زمرد او را ديده اند و برايش خط و نشان كشيده اند؟ در آن شلوغي كي به فكر تناسبات براي عروس افتاده؟ لابد اين دسته گل را همان عزت الدوله به آب داده. با آن چشم هاي لوچش حساب دارو ندار همه ي اهل شهر را دارد.گفت و صدايش لرزيد:"اين رونماي شب عروسيم ... يادگار مادر آقاست ..." به فكر آن شب در حجله خانه افتاد كه يوسف گوشواره ها را به دست خودش به گوش او كرده بود. عرق ريخته بود و در آن شلوغي و هياهو ، جلو چشم زن ها دنبال سوراخ گوش عروس گشته بود و زنهاي لوده ي شهر بهانه ي خوبي براي مثل سوراخ گوش و خانه پدري يافته بودند. گيلان تاج بي حوصله گفت:"دارند مبارك باد مي زنند. زود باشيد. فردا صبح ..." زري دست كرد و گوشواره ها را درآورد. گفت:"خيلي احتياط كنيد. آويزه هايش نيفتد." هر چند مي دانست اگر مي شد پشت گوشش را ببيند روي گوشواره ها را هم خواهد ديد. اما مي توانست ندهد؟

عروس به اطاق عقدكنان آمد و عزت الدوله زير بغلش را گرفته بود. بله، هر حاكمي كه به شهر مي آمد او فوري مشير و مشار خانواده اش مي شد. پنج تا دختر كوچولو با لباس هاي پف پفي شبيه فرشته ها كه هر كدام يك دسته گل دستشان بود و پنج تا پسر كوچولو با كت و شلوار و كروات دنبال عروس مي آمدند، اطاق پر بود. همه ي تشريفات براي آنها بود اما براي زري مثل دسته ي تعزيه ... مبارك باد مي زدند. عروس روي زين اسب جلو آينه نشست و عزت الدوله روي سرش قند ساييد. زني با سوزن و نخ قرمز زبان ياران داماد را دوخت و افسرخاي خارجي كركر خنديدند. دده سياهي با يك منقل آتش كه دود اسفند از آن بلند بود عين جن بو داده به اطاق آمد. اما در اطاق جاي سوزن انداز نبود. زري انديشيد: "همه جمع اند. مرهب و شمر و يزيد و فرنگي و زينب زيادي و هند جگرخوار و عايشه و اين آخري هم فضه." و ناگهان بصرافت افتاد:" من هم كه حرف هاي يوسف را ميزنم..."

اطاق شلوغ و گرم و پر از بوي اسفند و گلهاي مريم و ميخك و گلايول بود كه در گلدانهاي بزرگ نقره در گوشه و كنارها از ميان دامنهاي خانمها پيدا بود. گلها را از باغ خليلي آورده بودند. زري نفهميد كي عروس بله گفت. گيلان تاج دست گذاشت روي بازويش و آهسته گفت:"مامانم تشكر كردند. بهش خوب ..."باقي حرفش در صداي هلهله و فرياد گوشخراش موسيقي نظامي كه دنبال مبارك باد را گرفته بود گم شد. انگار بر طبل جنگ مي كوفتند. فردوس زن قاپوچي عزت الدوله تو آمد و راه باز كرد و خودش را به خانم رساند و كيف خانم را داد دستش و عزت الدوله در كيف را گشود و يك كيسه ي پر از نقل و سكه ي سفيد درآورد و روي سر عروس ريخت و براي آنكه افسرهاي خارجي خم نشوند به دست خودش يكي يك سكه ي طلا كف دست يك يك آنها و خانم حكيم گذاشت. زري حميد خان را تا آن وقت در اطاق عقدكنان نديده بود اما حرف كه زد ديدش، خطاب به افسرهاي خارجي گفت:"خانم زهرا خواهش ميكنم برايشان ترجمه بفرماييد." خواستگار سابقش! انديشيد :"كور خوانده اي. همين كه معلم تاريخ به اسم تماشاي خانه ي عتيقه همه ي دختر مدرسه هاي كلاس نهم را به خانه ي تو كشانيد و تو دخترهاي مردم را با چشم هاي هيزت وارسي كردي و به ما حمام و زورخانه تان را نشان دادي و هي گفتي جدم كلانتر بزرگ تالار آينه را ساخته ... لطفعلي خان روي آينه را نقاشي كرده ... براي هفت پشتم كافي بود و كافي هست ... بعد هم مادرت به چه پررويي روز حمام ما به حمام شاپوري آمد و خودش را به نمره ي ما تحميل كرد تا بدن لخت مرا با چشم هاي لوچش بد و خوب بكند. اقبالم بلند بود كه يوسف همان وقت از من خواستگاري كرده بود وگرنه احتمال داشت مادر و براديم گول زندگي گل و گشادت را بخورند."

بعد از عقدكنان جشن در باغ و در ايوان جلو عمارت شروع شد. سروها،نخل هاي زينتي، درختهاي نارنج همه چراغان شده بود. هر درختي به رنگي. درختهاي بزرگ با گلوپهاي بزرگ و درختهاي كوچك با گلوپهاي كوچك. عين ستاره. آب از دو سمت ، در آب نما كه پله پله بود سرازير مي شد. وسط هر پله يك چراغ به شكل گرد سرخ تعبيه كرده بودند و آب از روي روشناييهاي سرخ رنگ مي گذشت و به استخر مي ريخت. بنه گاه وسيع باغ را براي رقص قالي فرش كرده بودند. زري فكر كرد كه حتما سيم كشي چراغهاي آب نما از زير قالي است.

دور تا دور استخر بترتيب يك قدح گل مرغي پر از انواع ميوه، يك جار سه شاخه و يك سبد گل چيده بودند. شمعهاي جارها روشن بود و تا وزش نسيم يكي از آنها را خاموش ميكرد مستخدمي فورا با مشعل دسته كوتاه روشنش مي نمود.

خود حاكم، مرد چهارشانه و بلند بالايي كه سبيل و موي سفيد داشت، كنار استخر ايستاده بود و به مهمانهاي تازه وارد خوشامد مي گفت. آخر سر يك كلنل انگليسي كه چشمهاي لوچ داشت دست در دست مدير مدرسه ي سابق زري وارد شدند. پشت سر آنها دو تا سرباز هندي يك سبد گل ميخك به شكل يك كشتي را روي شكمهايشان گرفته بودند و مي آمدند. به حاكم كه رسيدند آن را جلو پايش كنار استخر گذاشتند. حاكم متوجه گل نشد. داشت دست خانم انگليسي را مي بوسيد. انگار مدير مدرسه اشاره به گل كرد چرا كه حاكم يك بار ديگر با كلنل دست داد و بعد دستش را رو به سرباز هاي هندي دراز كرد اما آنها پاهايشان را بهم كوفتند. سلام نظامي دادند، عقب گرد كردند و رفتند. دسته ي موسيقي نظامي مارش مي زد.

بعد مطربها آمدند. نعمت قانون مي زد و همكار شكم گنده اش تار مي زد و پسرك زيرابرو برداشته اي "گلم،گلم،يار گلابتون" را خواند و رقصيد و بعد "عزيزم برگ بيدي، برگ بيدي..." را خواند و بعد ضرب گرفتند و چند تا زن و مرد با لباس هاي عاريتي قشقايي رقص دستمال و چوبي هشلهفي كردند و رفتند. زري همه چيز تقلبي ديده بود اما قشقايي تقلبي به عمرش نديده بود.

نوبت مطربهايي رسيد كه از تهران مختص جشن عقد كنان دختر حاكم دعوت شده بودند. همه ي صداها به گوش زري درهم و برهم بود. حتي از ديدن قابهاي شيريني و ظرفهاي پر و پيمان آجيل كه جا به جا روي ميزها چيده بودند دلش بهم مي خورد. فقط يك آن بصرافت افتاد كه لابد اولي را صنف قناد فرستاده و دومي را هم صنف آجيل فروش. كيك پنج طبقه ي عروسي، تحفهي فرماندهي كل قشون خارجي بود كه با طياره وارد كرده بودند. كيك را روي ميزي در ايوان گذاشته بودند. در آخرين طبقه ي كيك ، عروس و دامادي دست در دست هم ايستاده بودند و يك بيرق انگليس هم پشت سرشان بود. همه اش از شيريني.

به طور كلي آدم خيال مي كرد يك فيلم سينما را تماشا مي كند. مخصوصا با آن همه افسر خارجي با لباسهاي يراق دار و مدالها؛ و افسرهاي اسكاتلندي با شليطه هاي چين دار و چند تا افسر هندي با عمامه ها و آدم اگر گوشواره اش را از دست نداده بود مي توانست سير تماشا كند.

اول عروس و داماد با هم رقصيدند. دنباله ي بلند عروس مثل ستاره ي دنباله دار روي قالي كشيده مي شد و سنگها و منجوقها و مرواريدهاي لباسش در نور چراغ مي درخشيد. اما ديگر نه كلاف سبز ابريشم به گردن داشت و نه تور عروسي. تنها گوشواره ها سر جاي خود بودند. يك بار كلنل انگليسي با عروس رقصيد و يك بار هم سر جنت زينگر كه عروس در بغلش مثل يك ملخك مي لغزيد.انگار پاي عروس را هم چند بار لگد كرد. بعد افسرهاي خارجي رفتند سراغ خانم هاي ديگر. زنهاي شهر با لباسهاي رنگارنگشان در بغل افسرهاي غريبه مي رقصيدند و مردهايشان روي مبلها نشسته بودند و آنها را مي پاييدند. گفتي سر آتش نشسته اند. شايد هم خوشحال بودند. شايد خون خونشان را مي خورد. آدم كه تو دل مردم نيست. هر رقصي كه تمام ميشد افسرها، خانمها را به جاي اولشان مي رساندند. انگار خودشان تنها نمي توانستند برگردند. بعضي از افسرها پاها را جفت مي كردند و دست زنها را مي بوسيدند و اين گونه كه مي كردند مردهاي آن زنها مثل فنر از جا مي جستند و دوباره مينشستند. انگار كوكشان كرده بودند. تنها كسي كه نرقصيده بود "مك ماهون"بود. اوفقط عكس برمي داشت.

سر جنت زينگر آمد جلو زري. پاهايش را به هم جفت كرد كه درق صدا داد و تعظيم كرد و گفت:"برقصيم". زري عذر خواست. زينگر شانه اش را بالا انداخت و رفت سراغ خانم حكيم. زري به شوهرش نگاه كرد كه چند صندلي آن طرفتر نشسته بود. چشمهاي يوسف او را مي نگريست، چشمهايي كه از آسمان صاف همين روزهاي بهاري پررنگتر بود به او چشمكي زد كه دلش را فشرد. انگار هميشه يك قطره اشك ته چشمهاي يوسف نهفته بود. مثل دو تا زمرد مرطوب. عين زمرد هاي گوشواره هايش.

كلنل و زينگر هر دو با هم و گاه تك تك، بعضي از مردها را به ته باغ مي بردند و بعد از چند دقيقه بر مي گشتند و يكراست به سراغ بار مي رفتند و به سلامتي هم جام مي زدند. زري متوجه شد كه زينگر در گوش شوهرش چيزي گفت و يوسف بلند شد و با زينگر از خيابان باغ با رديف سروها و نارنج هاي چراغاني شده اش گذشتند و رفتند ته باغ. اما زود برگشتند و سراغ بار هم نرفتند و ديد كه سرجنت زينگر اشاره اي به كلنل كرد و چشم هاي اين يكي چپتر شد و سگرمه هايش تو هم رفت. يوسف هم كنار زري نشست. صورتش قرمز شده بود و سبيلهاي بورش مي لرزيد. گفت:"پاشو بي سرو صدا برويم". زري موهايش را آورد روي آن گوشي كه به طرف شوهرش بود و گفت :"هر طور ميل توست".

داشت بلند مي شد كه مك ماهون جام در دست پيدايش شد و كنارشان نشست. دست يوسف را در دست گرفت. چشمهايش از بس جين نوشيده بود از هم باز نمي شد. به انگليسي پرسيد:"باز با خياط كل سرشاخ شدي؟" آهي كشيد و ادامه داد: "براي شما مشكل تر است ، هرچند براي ما هم آسانتر نخواهد بود... از شعرم كه اول شب برايت خواندم خوشت آمد؟ مگر نه؟ حالا خيال دارم شعري براي شهر شما بگويم ..." اشاره به پره ليمو ترشي كه در جامش بود كرد و گفت :" ليمو ترش با پوست لطيف سبز باز و بويي كه تمام عطرهاي دشت يكجا جمع كرده ... و سرو با آن آزادگي و اعتدال، از روييدنيهاي مهم اين شهرند و آدمها طبعا بايد شبيه روييدنيهاي منطقه اي باشند كه در آن بوجود آمده اند. لطيف و معتدل. مرا فرستاده اند كه به تو بگويم چرا معتدل و لطيف نيستي؟ خوب دارم پيش مي روم يوسف. هرچند مست مستم! ماموريتت را عجب خوب انجام دادي، اي ايرلندي، اي شاعر دائم الخمر!" و نگاهي به زري كرد و گفت:"بسلامتي" جرعه اي نوشيد و جام خالي را روي ميز گذاشت و ادامه داد:

"پا شويد برويم آنجا روي آن نيمكت كنار آن كشتي گل كه در ساحل سبزه ها لنگر انداخته بنشينيم. زري شما هم بياييد. وجود يك زن قشنگ هميشه هيجان آور است. اين كشتي جنگي كه بار گل دارد تحفه ي سرفرماندهي قشون ماست."

..."حالا خوب شد. جام من كو؟ زري جام را پر كنيد."

" ما قوم و خويش هستيم. مگر نه؟ ايران و ايرلند. هر دو سرزمين آرياهاست. شما اجداد هستيد و ما نواده ها! اي اجداد پير ما ... تسلي دهيد. تسلي دهيد! اي ايرلندي كاتوليك، پدر شاهي، دائم الخمر! مي دانم عاقبت در يك روز سگي باراني در يك گودال ميفتي و جان مي دهي يا در نوانخانه دنبال يك پيرزن مي گردي كه به او بگويي"مادر!" آخر مادرت و دختر همسايه با ليوان شير گرمي براي مادرت آورده ... مادرت داشته جوراب پشمي لوزلوزي براي پسرش در جبهه مي بافته ... نظير اينكه پايم هست. پدرت مامور آژير شبانه بوده، ميدانسته كه هواپيماها در محله ي ما بمب مي ريزند و مي دانسته كه الان است كه خانه ي ما را روي هم مي كوبند و مي دانسته كه مادر داشته براي پسرش كه در جبهه ي جنگ است جوراب لوزلوزي ميبافد. از زير آوار كه درش آورده اند هنوز ميل كرك بافي دستش بوده و حالا پدر كاغذ نوشته. نوشته متاسفم كه ... متاسفم كه ..."

"حالا اين خانواده ي كاتوليك پدر شاهي ... با اعتراف و اين لاطائلات ... پاشدي كوچ كردي به لندن كه چه بشود؟ اگر نشسته بودي و همان ايرلند فقير و بيچاره ات را درست كرده بودي،آزاد كرده بودي، اين همه قرباني براي مهاجرت نمي دادي. در غربت يادم است درباره ي ايرلند افسانه ها مي بافتي، شاعر هاي فت و فراوانش را به رخ آنها مي كشيدي و براي سرزمين فقيرت آه مي كشيدي. يادم است مي گفتي در سرزميين ما فساد جوانان وجود ندارد و مخاطب هايت مي گفتند مگر در بريتانيا وجود دارد؟ بچه گول مي زديد. تو دائم الخمرهاي ايرلند را فراموش كرده بودي. يادت رفته بود كه هر هفته يك كشتي از راه مي رسيد و در عوض مال التجاره، دختر ها و پسر هاي سرزمينت را بار مي كرد و به آمريكا مي برد . آنها هم به روي خودشان نمي آورند كه بخو بريده هايش را مي فرستند مستعمرات. مثل خياط كل خودمان. خياط كل با تو لج كرده. چشم ندارد تو را ببيند. مرا هم همين طور. ديروز به قنسول گفتم دور يوسف را خط بكشيد. خياط كل نمي گذارد ..." جامش را سر كشيد و ادامه داد:

"بعضي آدم ها عين يك گل ناب هستند، ديگران به جلوه شان حسد مي برند. خيال ميكنند اين گل ناياب تمام نيروي زمين را مي گيرد. تمام درخشش آفتاب و تري هوا را مي بلعد و جا را براي آنها تنگ كرده، براي آنها آفتاب و اكسيژن باقي نگذاشته. به او حسد مي برند و دلشان مي خواهد وجود نداشته باشد. يا عين ما باش يا اصلا نباش. شما تك و توكي گل ناياب داريد و بعد خرزهره داريد كه به درد ترسانيدن پشه ها مي خورند و علفهاي نجيب كه براي بره ها خوبند. خوب هميشه شاخه اي بلند تر و پربارتر از شاخه هاي ديگر يك درخت مي شود و حالا اين درخت بلند تر ، چشم و گوشش باز است و خوب مي بيند. آنها مي گويند نبين و نشنو و نگو ، و شاعر ايرلندي دائم الخمر، خبرنگار جنگي را مي فرستند سراغش تا نرمش بكند و اين خبرنگار كاغذ پدرش تو جيب كتش، اينجا هست و پدرش نوشته متاسفم كه ... متاسفم كه ... خوب اگر نرم بشوي كلك كنده است." باز جرعه اي سر كشيد، از چشم هايش فقط خطي مانده بود، غمزده گفت:

"اي ايرلند، اين سرزمين نواده هاي آريايي، من شعري براي يك درخت كه در خاك تو بايد برويد گفته ام. نام اين درخت ، درخت استقلال است. اين درخت را بايد با خون آبياري كرد نه با آب. با آب خشك مي شود. بله يوسف، تو درست گفتي ، اگر استقلال براي من خوب است براي تو هم خوب است. و آن قصه اي كه تو گفتي چقدر به دردم خورد . گفتي در افسانه هاي شما درختي آمده كه اگر برگش را خشك كنند و مثل سرمه به چشم بكشند نامرئي مي شوند و آن وقت به هر كاري قادرند. كاش از اين درختها در ايرلند بود و يكي هم در شهر تو." ساكت شد و سيگاري آتش زد و باز كرد :

"اين همه شر و ور بافتم كه تو نرم بشوي، وقتي كاغذ پدرم آمد ... متاسفم كه ... متاسفم كه ... نشستم قصه اي براي دوقلوهاي تو نوشتم ... براي مينا. خوب مينا و مرجان هردو همزادند. قصه ي من كو؟گذاشته بودمش روي نامه ي پدرم ... من مي خواهم طياره اي بسازم كه اسبا بازي براي بچه ها بريزد ... و يا قصه هاي قشنگ ... يكي بود،يكي نبود، يك دختر كوچولويي بود كه اسمش مينا بود. اين دختر تنها دختري بود كه وقتي ستاره ها در آسمان نبودند براي ستاره ها گريه مي كرد. من به عمرم هرگز بچه اي نديده بودم كه براي ستاره ها گريه بكند. فقط مينا را ديدم كه براي ستاره ها گريه مي كرد. بچه تر كه بود مادرش بغلش مي كرد و آسمان را نشانش مي داد و مي گفت : ماه تي تي ... گل، گل ... بيا برو تو سينه ي مينا ... يا همچنين چيزي و اين طور بود كه مينا عاشق آسمان شد. حالا هرشب كه ابري است، مينا براي ستاره ها گريه مي كند ... خدا كند كلفتشان آسمان را جارو كند، او شلخته است، او فقط خاكها را اينجا و آنجا روي آسمان ولو مي كند و شبهايي كه كلفته جارو كرده لااقل بعضي از ستاره ها پيدا هستند...اما واي اگر مادر جارو كند، مادر آسمان را پاك مي روبد و تمام ستاره ها و ماه را جمع مي كند تو گوني مي ريزد و سرگوني را مي دوزد و مي گذارد تو گنجه و در گنجه را قفل مي كند.حالا مينا ، راه كار را پيدا كرده، با خواهرش دست به يكي مي كند و دسته كليد مادره را مي دزدند و دسته كليد را در بغل مي گيرند و مي خوابند. اگر دسته كليد نباشد آنها شبها خواب به چشمشان نمي آيد. من هيچ دختر ديگري را نديدم كه اين قدر به فكر ستاره ها باشد و هيچ شهر ديگري را هم نديدم كه در گنجه اش بشود ستاره قايم كرد ..." باز يك جرعه نوشيد و گفت:

" قصه مينا بسر رسيد ... آفرين بگو يوسف. از چند تا كلمه حرف كه از قول دوقلوهايت راست و دروغ بهم بافتي چه قصه اي ساختم. تو گفتي مردم شهر من شاعر متولد مي شوند، مي بيني كه مردم ايرلند هم همينطورند ..." و ساكت شد.

زري نفهميد كه برادر شوهرش ابوالقاسم خان از كجا جلوشان سبز شد. مك ماهون پاشد و جامش را برداشت و رفت. و خان كاكا نشست. چشمهايش را بهم زد و پرسيد:"ويسكي مي خوريد؟" زري جواب داد:"نه. جين هست. مي خواهيد بريزم؟" خان كاكا آهسته گفت :" داداش بيخود لج ميكني. هر چي باشد اين ها مهمان ما هستند. هميشه كه اينجا نمي مانند. اگر هم ندهيم خودشان بزور مي ستانند. از قفل يا مهر و موم انبار هاي تو نمي ترسند. بعد هم مفت كه نمي خواهند. پول مي دهند. من هرچه در انبارهايم بوده چكي فروخته ام...پيش قسط سبزه را هم هنوز نبسته گرفته ام. هر چه باشد صاحب اختيار آنها هستند."

يوسف گفت:"مهمان ناخوانده بودنشان تازگي ندارد خان كاكا ... از همه بدتر احساس حقارتي است كه دامنگير همه تان شده ... همه تان را در يك چشم بر هم زدن كردند دلال و پادو و ديلماج خودشان. بگذاريد لااقل يك نفر جلو آنها بايستد تا توي دلشان بگويند:خوب آخرش يك مرد هم ديديم."

شام خبر كردند و مهمانها به طرف عمارت راه افتادند. زري و شوهر و برادر شوهرش تظاهر به حركت كردند اما نرفتند. خان كاكا رو كرد به زري و چشم هايش را بهم زد و گفت:"زن داداش تو چيزي بگو ... ببين صاف و صريح به برادر بزرگش توهين مي كند." زري گفت:" من چه بگويم؟"

خان كاكا به خود يوسف رو آورد و گفت:"جانم، عزيزم، تو جواني و نمي فهمي. با اين كله شقي با جان خودت بازي مي كني و براي همه مان دردسر مي تراشي. آخر آنها هم بايد قشون به اين بزرگي را نان بدهند. خودت كه ميداني نمي شود قشون به اين بزرگي را گرسنه نگهداشت ..."

يوسف بتلخي گفت:"اما رعيت مرا مي شود ... همشهريهاي مرا ميشود گرسنه نگهداشت ..."

خان كاكا گفت:"ببين جانم، پارسال و پيرارسال را طفره رفتي و ندادي، ما جوري رفع و رجوعش كرديم. اما امسال نمي شود. فعلا آذوقه و بنزين براي آنها از توپ و تفنگ هم واجبتر است."

گيلان تاج به طرفشان آمد و گفت:"مامانم مي گويند بفرماييد شام".

راه افتادند، ابوالقاسم خان به زري نجوي كرد:" نكند به سرش بزند فردا عصر جشن آنها نيايد. خسرو را هم دعوت كرده اند. خودم مي آيم دنبالتان."

زري گفت:"فردا شب، شب جمعه است، مي دانيد كه من نذر دارم."

ابوالقاسم خان چشم هايش را بهم زد و گفت:"زن داداش دستم به دامنت!"

به خانه كه آمدند زري روي تختخواب نشست. فقط كفش هايش را درآورد. يوسف شلوارش را روي تخت صاف مي كرد كه سر چوب لباس بزند. لباس خوابش را پوشيد به اطاق مجاور رفت كه درش به اطاق زن و شوهر باز ميشد. زري از همان جا كه نشسته بود مي ديدش. پاي تخت دوقلوها ايستاده بود و تماشايشان مي كرد و بعد جلوتر رفت و زري نمي ديدش. اما مي دانست كه دارد زير سرشان را صاف ميكند. دسته كليد زري را كه وسط متكاهايشان گذاشته برمي دارد. مي دانست مي بوسدشان و مي دانست كه خواهد گفت: "عروسكهاي ملوسم ..." و بعد صداي در را شنيد. مي دانست كه يوسف به اطاق خسرو رفته ... مي دانست روي او را خواهد پوشانيد، پيشانيش را خواهد بوسيد و خواهد گفت:"پسرم ، اگر من نتوانستم تو خواهي توانست. از تخم چشمم عزيزتري. يك روز كه نمي بينمت مثل مرغ سركنده ام." و يا كلماتي از اين قبيل.

يوسف به اطاق خوابشان آمد. زري از روي تخت جم نخورده بود. يوسف پرسيد:"مگر خيال خوابيدن نداري؟" و دسته كليد را به او داد و خنديد و گفت :" عجب اين وروجكها مضحكند. عروسك هاي ملوس." و كنار زنش نشست و گفت:"لابد مي خواهي دكمه هاي پشتت را باز كنم. معذرت مي خواهم يادم نبود." زري بي اينكه پشت به او بكند گفت :"مك ماهون عجب قصه ي قشنگي برايشان نوشته بود".

يوسف پرسيد:" همه اش را فهميدي؟"

زري گفت:" بله ديگر به لهجه ي ايرلنديش عادت كرده ام."

يوسف گفت:"مي داني امروز مينا به من چه گفت؟ وقتي به هوا انداختمش و در بغلم گرفتمش پرسيد:"بابا مادر دو تا ستاره داده به تو؟ تو چشمات مي بينمشان."

زري خنديد و گفت:" بچه راست مي گويد. ته چشمهايت دو تا ستاره برق مي زند. چشمهاي تو ... ماشاءالله ، عين زمرد..." و حرف خود را تمام نكرد.

يوسف رفت پشت سر زنش و شروع كرد به باز كردن دكمه هاي لباسش گفت:" واويلا اين همه دكمه براي چيست؟" و ادامه داد:" سر شب حرفهايي به مك ماهون زدم كه اگر به گوش زينگر برسد حسابم پاك است." دكمه ها را باز كرد. و پيراهن زن افتاد دور كمرش. شروع كرد به باز كردن دكمه هاي پستان بند و گفت:"به مك ماهون گفتم : بله جانم، مردم اين شهر شاعر متولد مي شوند اما شماها شعرشان را كشته ايد. گفتم پهلوانهايشان را اخته كرده ايد. حتي امكان مبارزه هم باقي نگذاشته ايد كه لااقل حماسه اي بگويند و رجزي بخوانند ... گفتم سرزميني ساخته ايد خالي از قهرمان . گفتم شهر را كرده ايد عين گورستان، پرجنب و جوش ترين محله اش هم محله مردستان است." دكمه هاي پستان بند را باز كرد و دست گذاشت به پستانهاي زن و گفت:"دلم براي پستانهايت ميسوزد، چقدر سفت مي بنديشان." زري احساس كرد كه پستانهايش تير ميكشد. دكمه هاي پستانها برجسته و برجسته تر شدند. يوسف لبش را گذاشت روي كتف زن. لبش داغ بود. زري گفت:" نپرسيد محله ي مردستان كجاست؟"

يوسف گفت:" چرا پرسيد. گفتم همان محله اي كه ساكنانش بيشتر زنان فلك زده اي هستند كه با سرخاب و سفيدابي كه به صورتشان مي مالند معاش مي كنند و شما سرباز هاي هندي را مي فرستيد سراغشان. خودتان كه كار و بارتان سكه است. گفتم شما شعر را كشته ايد، عوضس درشكه چي ها و جنده ها و دلالها چند تا كلمه انگليسي ياد گرفته اند. مك ماهون گفت اين ها را به من نگو. دل من يكي از اين جنگ ،خون خون است."

دست پيش آورد و موهاي زنش را نوازش كرد و خواست بناگوشش را ببوسد. زري برگشت و دست انداخت گردن شوهر و اشكش سرازير شد. يوسف با تعجب پرسيد:"از دست من گريه مي كني؟ من نمي توانم مثل همه ي مردم باشم. نمي توانم رعيتم را گرسنه ببينم. نبايد سرزميني خالي خالي از مرد باشد."

زري گريه كنان گفت:"هر كاري مي خواهند بكنند اما جنگ را به لانه ي من نياورند. به من چه مربوط كه شهر شده عين محله مردستان ... شهر من ، مملكت من همين خانه است، اما آنها جنگ را به خانه من هم مي كشانند ..."

يوسف صورت زن را در دو دست گرفت و روي اشكها را بوسيد و گفت:" پا شو صورتت رو بشور. حالا موقع اين حرف ها نيست. شده اي عين صورتك روي خشت. به خداي احد و واحد خودت از اين صورتكها كه ميسازي هزار بار قشنگتري. پاشو جانم. دلم هوايت را كرده."

زن لخت كه ميشد چراغ را خاموش كرد. نمي خواست باز يوسف نقشه ي جغرافيا را به قول خودش در شكمش ببيند. هر چند يوسف هميشه جاي بخيه ها را ميبوسيد و مي گفت :" براي من است كه اين رنجها را كشيده اي." همان خانم حكيم شكمش را آن طور سفره اي پر از چروك و بخيه كرده بود.

به رختخواب كه آمد، پاهاي گرم و پشمالود يوسف كه به پاهاي سردش خورد و دست بزرگ او كه پستانهايش را نوازش كرد و پايين تر كه آمد همه چيز را فراموش كرد. گوشواره ها ، سرجنت زينگر و خانم حكيم و عروس و مارشها و طبلها را ... لوچها و طاسهاي مجلس عقد كنان را ... همه را فراموش كرد. اما در گوشش صداي آرام ريزش آب از آب نمايي مي آمد كه از روي گلهاي سرخ روشن مي گذشت و پيش نظرش يك كشتي پرگل ، نقش مي بست كه كشتي جنگي هم نبود.