سیمرغ
سیمرغ
واژه سیمرغ به زبان اوستایی « سئن مرغو » است . سئن به معنی چکاد کوه است که امروزه در نام های «سنندج » و «سائین دژ» به جا مانده است . « مرغو » هم همان مرغ است ، پس سئن مرغو یا سیمرغ می شود مرغ چکاد کوه . فرا گفت دیگر « سئن » سائین است که چون س به ش فراگرد می شود شاهین .
هما
در میان شاهین ها ، گاه شاهینی یافت می
شود که همه پرهای آن سفید است و همین پرنده است که هما نام دارد و در فرهنگ
و در باورهای دیرین ایرانی نماد خوشبختی بوده است که سایه آن بر سر هرکس
افتد او را به خوشبختی و گاه به شاهی می رساند . حافظ گوید :
همایی چون تو عالیقدر و حرص استخوان تا کی ریغ آن سایه دولت که بر نا اهل اندازی
***
ســـــــایه طایـــــــــر کم حــوصله کاری نکند طلب از ســــــــایه میمون همایی بکنیم
بته جغه
نگاره بته جغه که در خانه هر ایرانی هست نماد هما و سیمرغ است و نماد سرو خمیده که گفته می شود نیست . حافظ گوید :
همــــــــــــــای زلف شـــــــــاهین شهپرت را دل شــــــــــاهـــــــــان عالم زیر پر باد
درونمایه نگاره بته جغه ، همان درونمایه و نماد هما و سیمرغ است که خواهد آمد .
سیمرغ
واژه سیمرغ در فرهنگ ایرانی برای نخستین بار در اوستا و در سروده « بهرام پشت » می آید . در سروده یاد شده می خوانیم :
...... کرده ۷ . آنگاه پیروزی اهورا داده برای بار هفتم تازان در پیکر مرغ
شاهین نیرومند در آمد که با بال های گسترده به پایین سرازیر می شود و به
شکار رو می کند و آن را می زند . مرغی که تندرو ترین و سبکبال ترین و بلند
پرواز ترین پرندگان است و چونان تیر تیز رو می پرد . او به هنگام سپیده دم و
در تاریک و روشن که خورشید بر ندمیده به پرواز در می آید . در ستیغ کوه
های بلند و در ژرفای کوه ها و در بالای درختان گوش به آوای پرندگان دارد .
کرده ۱۵ . می ستایم پیروزی اهورا داده را . باشد که پیروزی اهورا داده ،
پیرامون این خانه را با فر خود فراگیرد ، همانگونه که سیمرغ و ابرهای پر از
آب بر ستیغ کوه های بلند سایه می افکند .
واژه بهرام ، ورهرام در زبان
اوستایی « ورث رغن » است که معنی « دشمن زدار » را می دهد که در فرهنگ
دیرین اوستایی ایزد پیروزی است و از همین روست که در جنگ ها ایرانیان از آن
برای پیروزی بر دشمن یاری می گیرند و نماد آن ، بته جغه جلوی تاج شاهان
نهاده می شده است .
سیمرغ در شاهنامه
سیمرغ در شاهنامه برای نخستین بار در
داستان سام و زال می آید . پس از آنکه فرزند سام سر سپید زاده می شود و به
دستور سام کودک نوزاد سر سپید در کوه رها می شود ، سیمرغ برای یافتن خوراک
برای جوجکانش از لانه اش در بالای کوه البرز به پرواز در می آید :
چـــــــــــو سیمـــــرغ را بچه شد گرسنه بــــــــه پــــرواز بــــر شد بلند از بنه
یکی شیــــــــــــــر خواره خروشنده دید جـــهــان را چو دریای جوشنده دید
ز خــــــــــــــاراش گهواره و دایه خاک تـــن از جامه دور و لب از شیر پاک
بــــــــــه گــــرد اندرش تیره خاک نژند بــــــــــــــه بــــالاش بر آفتاب بلند
هنگامی که سیمرغ کودک رها شده در کوه را می بیند با پدید آمدن مهر خدایی
در او دگرگون می شود و به جای آنکه کودک را برگیرد و برای خوراک جوجکانش به
کنامش ببرد آن را بر می گیرد و به کنام خود می برد و به نگهداری و پرورش
او بر می خیزد :
خــــــــداوند مـــــــــهری به سیمرغ داد نــــــکرد او به خوردن از آن بچه یاد
فــــــــــرود آمد از چرخ سیمرغ و چنگ بــزد بــــــرگرفتش از آن تیره سنگ
ببـــــــــردش دمــــــــــان تا به البرز کوه کـــــه بـــــودی در آنجا کنام گروه
و این رویداد بزرگ ، فراگشی در سیمرغ که به جای آنکه سیمرغ کودک افتاده در
کوه را برگیرد و برای خوراک جوجکانش به کنامش ببرد ، با انگیزه مهر خدایی
کودک رها شده در کوه را می گیرد و برای نگاهداری و پرورش ، او را به کنام
خود می برد از پایه ها و بنیادین فرهنگ راستین و دبستان ویدش ایرانی است .
پایه ای که انسان از « من » به « تو » و به « ما » فرا می گردد . آنچنان که
مولوی گوید :
آن یکی آمــــــــــد در یــــــــــادی بزد گفت یـــــــــارش کیستی ای معتمد
گفت : « مــــــن » گفتا : برو هنگام نیست بـــــــر چنین خوانی مقام خام نیست
خـــــــــــام را جـــــز فرقت و درد فراق که پــــــــــــزد که وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و ســــــــــــالی در سفر در فــــــــراق یـــــار سوزید از شرر
پــــــــــخته شد آن سوخته پس بازگشت بـــــــــــــازگـرد خانه آن یار گشت
حــــــــــلقه بر در زد به صد ترس و ادب تــــــــا نه بجهد بی ادب لفظی ز لب
بـــــانگ زد یارش که بر در کیست آن ؟ گفت بـــــــر در هم تویی ای دلستان
گفت : اینـــــــک چـــون منی از در درآ نیست گنجایی دو « من » در یک سرا
و به گفته حافظ :
در بحــــــــر مائی و منی افـــــتاده ام بیار می تــا خلاص بخشدم از مائی و منی
***
به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
پس سیمرغ ، نماد توانایی است و چه توانایی ، توانایی داشتن مهر خدایی و
توانایی فراگشتن من به تو و ما که در رویداد کودک افتاده در کوه دیدیم . پس
اگر بته جغه در خانه همه ما ایرانیان هست و عروس و داماد در ایران در کنار
ترمه ای با نگاره بته جغه پیمان زناشویی می بندند ، رویکرد به همان مهر
خدایی است که عروس امروز و مادر فردا را به بزرگترین مهربانی ها و گذشت ها
در راه پرورش فرزندانش وا می دارد و همچنین پدر را برای پذیرفتن بار زندگی .
و نمون های بسیار دیگر در رفتار و کردار ویدایان ایرانی که ویدایان همه
سیمرغ بوده و هستند ، سیمرغ به چکاد مهر خدایی و دانایی و یاری و یاوری به
دیگران رسیده .
داستان سیمرغ در شاهنامه و در داستان سام همچنان دنبال
می شود تا به زایش رستم می رسد . همسر باردار زال در آستانه زایمان است ،
اما سنگینی کودک در شکم مادر آن چنان است که زایمان را برای زن دشوار می
سازد و همگی و به ویژه زال را در ترس و هراس بسیار فرو می برد و سرانجام
زال بر پایه آنچه از سیمرغ آموخته پر او را آتش می زند و سیمرغ نمایان می
گردد و چگونگی و راه زایمان را به زال می نمایاند :
بیـــــــــــاور یـــــــــــکی خنجر آبگون یــــــکی مــــــــرد بـینا دل پر خون
نگـــــــــه کـــــن که بینا دل افسون کند ز پـــــــــهلوی او بــــچه بیرون کند
و زال همین کار را می کند و کودک از پهلوی مادر زاده می شود .
پس سیمرغ و پر آن ، یعنی دانش و دانایی ، یعنی چیرگی بر نزاد که اگر کودک
از راه نزادین زاده نشد انسان بتواند راه دیگری بیابد ، زایاندن بچه از
پهلو و شناختن و دانستن ارزش گیاهان از دیدگاه درمان ، گیاه پزشکی و
داناییهای دیگر .
دانایی و آموزش سیمرغ یکبار دیگر نیز آشکار می شود و
آن در رویداد جنگ رستم و اسفندیار است که سیمرغ راز پیروزی بر اسفندیار را
به رستم می آموزد ، ساختن تیر از شاخه درخت گز .
گـــــزی دید بر خاک سر بر هوا نشست از بـــــرش مـرغ فرمانروا
بدو گفت شاخی گزین راست تر سـرش بر ترین و تنش کاست تر
بــــــدان گز بود هوش اسفندایار تــو این چوب را خوار مایه مدار
رستم همانگونه که سیمرغ گفته بود تیری از گز می سازد و با همین تیر به جنگ اسفندیار می رود و او را به پایان زندگیش می رساند .
تهمتن گـــز اندر کمان راند زود بر آن سان که سیمرغ فرموده بود
بــــــــزد تـــیر بر چشم اسفندیار سیه شــــد جهان پیش آن نامدار
خـــــــــم آورد بالای سرو سهی از او دور شـــــــد دانش و فرهی
نـــگون شد سر شاه یزدان پرست بیفتاد چـــــاچی کمانش ز دست
می بینیم اسفندیار با دانشی که سیمرغ درباره تیر گز به رستم داد با همان
تیر و بدست رستم کشته شد . اما میان این دانشی که سیمرغ به رستم داد با
دانشی که به هنگام زاده شدن رستم به زال داد دوگانگی هست . دانایی یکم ،
برای زایش و آفرینش است و از این دانش است که رستم زاده می شود و دانایی
دوم برای مرگ است و از همین روست که سیمرغ به هنگام نمودن راز تیر گز و راه
کشتن اسفندیار بیدرنگ با رستم رازی دیگر را در میان می نهد :
چنیـــن گفت سیمرغ کز راه مهر بــــــگویم کنــون با تو راز سپهر
که هر کس که او خون اسفندیار بـــــــــریزد ورا لشکر و روزگار
هـــــمـان نیز تا زنده باشد ز رنج رهـــــــــایـی نیابد نماندش گنج
بــــدین گیتی اش شوربختی بود دگــــر بگـذرد رنج و سختی بود
هنگامی که تیر به چشم اسفندیار می نشیند زال به نزد رستم می آید و به او می گوید :
بــــرستم چنین گفت زال ای پسر تــــــــرا بیش گـــریم به درد جگر
که ایـــــدون شنیدم ز دانای چپن ز اخــــــــتر شــــناسان ایران زمین
که هـر کس که او خون اسفندیار بـــــــریـــزد سر آید بر او روزگار
پس دانش می تواند دو گونه باشد ، دانش در راه زایش و آفرینش و دانش در راه
مرگ که این دو گونه دانش را ما می توانیم در جهان امروز ببینیم که آنجا که
دانش در راه زایش و آفرینش و بهبود زندگی مردمان بکار افتاده چه بر آمد
های نیک و شادی آفرینی ببار آورده و هنگامی که برای مرگ و مرگ آفرینی بوده
چه دردها و رنجهایی برای مردمان جهان آفریده است ، ساختن جنگ افزار ها و
هزاران ابزار کشتن و نابود کردن که درد بزرگ جهان امروز است که هستی مردمان
را در سراسر جهان زیر سایه ترس و تباهی و نابودی نهاده است .
در
داستان سیمرغ باز یک پایه دیگر توانایی هست و آن رفتار بدون کینه است . می
دانیم که اسفندیار هنگامی که به فرمان پدرش گشتاسب برای رهایی خواهرش از
بند ترکان ، به توران زمین به جنگ ارجاسب می رود ، مانند رستم از هفت خان
می گذرد . در خان پنجم اسفندیار با سیمرغ رو به رو می شود ، سیمرغی که چون و
چند آن از زبان « گرگسار » چنین است :
یـــــکی کوه بینی سر انــــدر هوا بـــــــــــــرو بر یکی مرغ فرمانروا
که سیمرغ خـــواند ورا کار جوی چو پرنده کوهی است پیکار جوی
اگـــــر پیل بیند ، بر آرد به چنگ ز دریـــا نهنگ و به خشکی پلنگ
چـــو او در هوا رفت و گسترده پر نــــدارد زمین توش و خورشید فر
اسفندیار به گفته « گرگسار » می خندد و آماده نبرد با سیمرغ می شود و
سیمرغ بال به پرواز می گشاید ، سیمرغی که جفت سیمرغی است که یار و یارو زال
و رستم می گردد .
ز کــــــوه انـــدر آمد چو ابر سیاه نـــــه خورشید بدمانده پیدا ، نه ماه
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ بـــدان سان که نخجیر گیرد پلنگ
اسفندیار پس از نبردی سخت با سیمرغ ، آن را به زیر می کشد و می کشد و زمین
کوه تا کوه از خون پرنده رنگین می گردد . هنگامی که در جنگ رستم و
اسفندیار ، رستم و رخش زخم بر می دارند ، سیمرغ به رستم می گوید :
بپرهیزی از وی ( اسفندیار ) نباشد شگفت مــرا از خود اندازه باید گرفت
کـــــه آن جفت مــــــن ، مرغ با دستگاه به دستان و شمشیر کردش تباه
در اینجا بهترین هنگام برای کین ورزی سیمرغ پیش می آید . اسفندیار کشنده
جفت سیمرغ به جنگ رستم آمده و سیمرغ می تواند با یاد از مرگ جفت خود ، هر
چه بیشتر رستم را به جنگ با اسفندیار برانگیزاند ، اما سیمرغ چنین نمی کند و
وارونه آن ، رستم را به آشتی با اسفندیار فرا می خواند ، تا آنجا که به
رستم می گوید :
برای آشتی با اسفندیار خواهش و لابه هم بکن .
بـــــــدو گفت اکــــــــنون چو اسفندیار بیـــــــاید بجوید ز تو کارزار
تـــــــــو خــــواهش کن و لابه و راستی مــکوب ایـچ گونه در کاستی
مـــــــگر بــــــــاز گردد به شیرین سخن بــــه یاد آیدش روزگار کهن
و چه زمانی سیمرغ راز کشتن اسفندیار را به رستم آشکار می سازد ؟ آنجا که
پای آبرو و ارج و بزرگواری یک انسان به میان آمده است که انسان و آبروی او
در فرهنگ ایرانی سخت گرانبهاست ، سیمرغی که رستم را به آشتی با کشنده جفتش
فرا می خواند ، هنگامی که پای بستن دست و سر شکستگی رستم به میان می آید ،
سیمرغ راز پیروزی بر اسفندیار را برای رستم آشکار می سازد که چون و چند
آنرا دیدیم . پس یک توانایی دیگر در فرهنگ ایرانی توانایی کشتن خشم و کین
در دل و دوری کردن از رفتار های کین توزانه ، و دیگر توانایی ارج نهادن به
ارج و آبروی مردمان است .
توانایی دیگر در داستان سیمرغ و جنگ رستم و اسفندیار واپسین سخن اسفندیار است .
چـــــنین گفت بــا رستم اسفندیار که از تــــــو ندیدم بد روزگار
بهـــــــانـــه تو بودی پدر بد زمان نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
مـــــــرا گفت رو سیستان را بسوز نخـواهم کزین پس بود نیمروز
بـــــکوشید تا لشکر و تاج و گنج بــــدو مـــاند و من بمانم برنج
چـو من بگذرم زین سپنجی سرای تـو لشکر بیارای و شو باز جای
چـــو رفتـی به ایران پدر را بگوی کـه چون کام یابی بهانه مجوی
زمـــــانــــه سراسر بکام تو گشت همــــه مرزها پر ز نام تو گشت
تــرا تخت ، سختی و کـــوشش مرا تــــرا نــــام ، تــابوت و پوشش مرا
در این گفته های فردوسی بزرگ ، فرا پرس دانایی و فرا دانایی به میان می
آید که واژه فرادان همان واژه فرازان و فرزانه است که انسان می بایست جز
دانا بودن فرادان هم باشد و در بر خورد با فرا پرسی آنچه را که در آینده
پیش خواهد آمد از پیش ببیند . در داستان رستم و اسفندیار رستم و دیگران همه
کوشیدند تا اسفندیار را از اندیشه بد گشتاسب آگاه کنند :
هـــــــــــمه پند دیوان پذیری همی ز دانــــــش سخــن بر نگیری همی
تــــــــــرا ســـال بر نامد از روزگار نــــــــدانـــــــــی فریب بد شهریار
تــــــــو یکــــتا دلی و ندیده جهان جـــــهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گرایدونک گشتاسب از روی تخت نـــــیابد همی سیری از تاج و تخت
بگــــــــرد جـــــــهان بـر دواند ترا بهــــــــر سختئی پــــــــروراند ترا
بـــــــروی زمـین یکسر اندیشه کرد خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
کــــــه تـا کیست اندر جهان نامدار کجــــــــا ســـر نپیچاند از کار زار
کــــــزان نـــــامور بر تو آید گزند بمــــــاند بــــــد و تاج و تخت بلند
که شــــــاید که بر تاج نفرین کنیم وزیــــــن داسـتان خاک بالین کنیم
اما اسفندیار هیچ یک از این سخن ها و هشدار ها را نمی شنود و به جنگی با
چنان پایانی تن در می دهد و زمانی بد اندیشی گشتاسب را در می یابد که تیر
به چشم او نشسته و در آستانه مرگ است و دوگانگی نادان و فرادان در این است
که فرادان پیش از رخ دادن رویداد چون و چند آن را در می یابد و نادان پس از
رخ دادن یا پس از نشستن تیر در چشم .
در زمینه دانش در داستان رستم و
اسفندیار درس بزرگ دیگری هست و آن این است که دانش را به هر کس نباید آموخت
. پس از آنکه تابوت اسفندیار به کاخ گشتاسب آورده می شود ، در میان سوگ و
درد و شیون همگان ، پشوتن روی به جاماسب می کند و می گوید :
بگفت این و رخ سوی جاماسب کرد کـــه ای شوم بد کیش و بد زاد مرد
ز گـــــــیتی نــدانی سخن جز دروغ بـــــه کژی گرفتی ز هر کس فروغ
مـــــــیان کیــــان دشـــــمنی افکنی همین ایــــــن بدان آن بدین بر زنی
نــــــــدانـــــی همی جز بد آموختن گسستن ز نیــــــــــکی بدی توختن
یــــــکی کشت کردی تو اندر جهان کــــــــه کس ندرود آشکار و نهان
بـــــزرگی بــــــه گفتار تو کشته شد کـــــــه روز بزرگان همه گشته شد
تــــــــو آمــــــوخـتی شاه را راه کژ ایــــــــا پـــیر بی راه و کوتاه و کژ
تـــــــو گفتی که هوش یل اسفندیار بـــــــود بــــــــر کف رستم نامدار
و این سخنی است بس بزرگ درباره دانش که هر دانشی را به همه کس نمی توان
آموخت که این یکی از پایه های آموزش در فرهنگ دیرین ما بوده است . یک دادرس
می بایست خشک باشد و یک آموزگار نرم ، اگر آدمی نرم دادرس شود و آدمی خشک
آموزگار ، هر دوی آنها کار خود را به درستی انجام نخواهند داد . باز هم یکی
از دردهای بزرگ جهان امروز ما آنست که هر کسی هر دانشی را می آموزد .
تبهکاری دانش چهران می آموزد و بمب هسته ای می سازد و بتهکاری دیگر دانش
ماد شناسی را فرا می گیرد و جنگ افزارهای کشتار همگانی می سازد و هزاران
تبهکار دانشمند در کارهای تبهکارانه گوناگون .
در داستان رستم و
اسفندیار ، می دانیم که این جاماسب بود که راز مرگ اسفندیار را برای گشتاسب
آشکار کرد ، گشتاسبی که در اندیشه کشتن فرزند بود :
بخــــــواند آن زمان شاه جاماسب را مـــــــــــان فـال گویان لهراسب را
بــــــــرفتند بــــــــــازیج ها ب ر کنار بــــــــپرسید شــــاه از گو اسفندیار
کـــــــه او را بـــــود زندگانی دراز نشیند بشــــادی و آرام و نـــــــاز ؟
و را در جهان هوش بر دست کیست کـــــــز آن درد ما را بباید گریست
بـــــدو گفت جاماسب کای شهریار تـــــــــو این روز را خوار مایه مدار
و را هــــــــــوش در زاوستـــان بود بــــــــدست تهـــــم پور دستان بود
در داستان رستم و اسفندیار باز به یک نهند دیگر وابسته به توانایی و
ناتوانی بر می خوریم و آن نهند دستور گرایی و خرد گرایی است . هنجار رفتاری
انسان می تواند بر دو پایه باشد ، یکی رفتار بر پایه خرد و دیگری بر پایه
دستور . در رفتار خردگرا ، به انسان و خرد او ارج نهاده می شود و کوشش می
شود با توانا شدن خرد ، انسان با خردش بتواند نیک و بد را بشناسد و به نیک
روی کند و از بد بپرهیزد . در هنجار رفتاری دستورگرا ، نیرویی توانمند به
انسان دستوری می دهد و انسان بر پایه آن دستور رفتاری ویژه می کند . انسان
توانا کسی است که کار بر پایه خرد کند ورازمانی درست و خردمندانه است که
انسان را به پرورش و توانا شدن خرد فرا خواند و وارونه این رازمان ، رازمان
دستورگراست که خرد را در انسان ناتوان می کند و او را به انجام دادن
کارهای نادرست می کشاند .
در داستان رستم و اسفندیار ، اسفندیار که
گرفتار شور و آرزوی تند دست یابی به تاج و تخت است ، در برابر توانمندی که
پدر او گشتاسب است ، رای و خرد خود را از دست می دهد و گردن به فرمان و
دستور او می نهد . اسفندیار نخست در برابر پدر می ایستد و او را از جنگ با
رستم باز می دارد . هنگامی که گشتاسب به اسفندیار دستور می دهد که به جنگ
رستم برود و او را دست بسته نزد او آورد ، اسفندیار از جا برمی خیزد و با
پرخاش به پدر می گوید :
تو با شاه چنین جنگ جوی و نبرد ازان نــــــامداران بر انگیز گرد
چــــــــه جویی نبرد یکی مرد پیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر
اسفندیار این سخنها را می گوید و آنگاه فروتنانه می گوید :
تـــــــرا باد این تخت و تاج کیان مرا گوشه ای بس بود در جهان
اما چیزی نمی گذرد که شور و آرزوی تند دست یابی به پادشاهی ، خرد و اندیشه
اسفندیار را کنار می زند و اسفندیار با زبونی و خواری و شکستگی و افتادگی
می گوید :
ولیـــــــکن تو را من یکی بنده ام بفــــرمان و رایت سرافکنده ام
اسفندیار یل پهلوان که روانی ناتوان دارد گردن به دستور و فرمان گشتاسب می
نهد و به پایان سرنوشت درد ناکش می رسد . در سراسر جنگ ، همه و بویژه رستم
می کوشند ، اسفندیار را به راه خرد بیاورند و اسفندیار در برابر این گفته
ها و هشدارها تنها از دستور گشتاسب سخن به میان می آورد . رستم به اسفندیار
می گوید :
ز دل دور کن شهریـــــارا تو کین مکن بـــــا خرد دیو را همنشین
و اسفندیار در پاسخ رستم گوید :
بــــــــرستم چنین گفت اسفندیار که تــا چند گویی سخن نابکار
مـــــــرا گویی از راه یزدان بگرد ز « فـــرمان » شاه جهانبان بگرد
که هـــر کو ز « فرمان » شاه جهان بگردد ، سر آیــــد بدو بر زمان
جز رستم پشوتن نیز اسفندیار را براه خرد می خواند و اسفندیار در پاسخ پشوتن باز سخن از دستور شاه به میان می آورد :
پــــــشوتن بدو گفت کای نامدار بـــــــــــرادر که یابد چو اسفندیار ؟
تــــــو آگاهی از کار دین و خرد روانت همیشــــــه خــــــــرد پرورد
بپرهیز و بـــــــــا جان ستیزه مکن نیــــــــــــوشنده باش از برادر سخن
اسفندیار در برابر گفته پشوتن همزمان که سخن از « فرمان » شاه سخن می گوید
، از دین و آیین و نکوهش این جهانی و پژوهش یزدانی شکستن فرمان شاه سخن به
میان می آورد :
چـــــــــنین داد پــاسخ ورا نامدار کــــــــه گر من بپیچم سر از شهریار
بـــــدیــن گیتی اندر نکوهش بود همـــــــــان پیش یزدان پژوهش بود
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
اسفندیار در جاهای دیگر می گوید :
گــــــر اکنون بیایم سوی خان تو بـــــــوم شـــــــاد و پیروز مهمان تو
تـــو گردن بپیچی ز « فرمان » شاه مــــــــرا تـــــــابش روز گردد سیاه
***
وگـــــر سر بپیچم ز « فرمان » شاه بـــــــــــدان گیتی آتش بود جایگاه
رستم خردمند در برابر این گفته های بی خردانه اسفندیار گوید :
بتـــــــرسم که چشم بد آید همی ســـر از خواب خوش بر گراید همی
همـــــی یابد اندر میان « دیو » راه دلت کـــــــــژ کند از پی تاج و شاه
***
از ایـن گونه مستیز و بد را مکوش ســـــــوی مردمی یاز و باز آر هوش
***
بتــــــرس از جهاندار یزدان پاک « خــــرد » را مـکن با دل اندر مغاک
مــــــن امـروز نز بهر جنگ آمدم پی پـــــــوزش و نـــام و ننگ آمدم
تــــــو با من به بیداد کوشی همی دو چشم « خـــــرد » را بپوشی همـی
اینجا فرا پرسی پیش می آید که اسفندیار چرا این چنین خرد را رها می کند و
به دستور و فرمان گشتاسب می گراید که پاسخ این پرسش ما را باز به یک چهره
دیگر توانایی و ناتوانی می رساند و آن اندازه خواهی خردمندانه و فزون خواهی
آزمندانه است . یک انسان توانا را زندگی به اندازه است و در راه بالیدگی
خود گام بر می دارد که گام او در راه بالیدگی بر پایه خرد و اندازه داری
است و یک انسان ناتوان پیوسته گرفتار فزون خواهی آزمندانه است ، این کس
پیوسته در تلاش است که آنچه را که دارد رها کند و به چیزی فراتر از آنچه
دارد و آزمندی آنرا برابر وی نهاده است برسد ، مانند اسفندیار که فزون
خواهی آزمندانه او را به گرفتن تاج و تخت از گشتاسب کشانده است :
هـــــــمی گــــفتی ار باز بینم ترا ز روشن روان بـــــــــــرگزینم تــرا
سپارم تــــــرا افسرو تخت و عاج کــــــــــه هستی بمردی سزاوار تاج
مـــرا از بزرگان برین شرم خاست که گویند گنج و سپاهت کجاست ؟
بهــــانه کـنون چیست من بر چیم پــــــــس از رنـج پویان ز بهر کیم ؟
هنگامی که اسفندیار خواستش را با مادرش ، کتایون در میان می نهد ، کتایون خردمندانه او را از فزون خواهی باز می دارد :
غمی شـــــــد ز گفتار او مادرش همه پــــــــــرنیان خـار شد در برش
بـدانست کان تاج و تخت و کلاه نبخشد ورا نــــــامبردار شـــــــــــاه
بـــــدو گفت کای رنج دیده پسر ز گیتی چـــــــــــه جوید دل تاجور
مگر گنج و فــــرمان ورای و سپاه تـــــو داری برین بر « فزونی مخواه »
و چه نابخرد است اسفندیار که در برابر سخن خردمندانه مادرش سخنانی بس سست و بی ارزش و بیخردانه درباره زن می گوید :
چنیـــــــن گفت با مادر اسفندیار که نیـکو زد ایـــــــن داستان هوشیار
که پیش زنـــان راز هرگز مگوی چــــو گـویی سخن باز یابی به کوی
مکن هیچ کاری بــــــه فرمان زن که هــــــــــرگـز نبینی زنی رای زن
مادر از نزد پسر باز می گردد و دردمند از سرنوشت تلخی که در راه پسر اوست همه شب می نالد و می گوید :
ز پیش پسر مـــــــــــادر مهربــان بیـــــــــــــامد پر از درد و تیره روان
همه شب ز مهـــــــر پسر مادرش ز دیــــده همی ریخت خون بر برش
در داستان رستم و اسفندیار می بینیم که اسفندیار پیوسته برای درست
شناساندن کار خودش در بکار بستن دستور شاه ، سخن از دین و دین زرتشی به
میان می آورد که این نیز یکی از ناتوانیهای اسفندیار است که از درونمایه
راستین دین زرتشی چیزی در نیافته و دین را دستاویز آرزو و پندار خام و
فزونی خواهی آزمندانه خود نهاده است . براستی چه دوگانگی بزرگی است میان
کنش اسفندیار با آموزشهای زرتشت که گوید :
کار بر اندیشه نیک کنید ،
پارسایی را که بنیاد راستی است ،
نگاهدار باشید ،
و بدانید که همه اینها ،
در شهریاری مزدا اهورا پدیدار خواهد شد .
***
باشد که شهریاران نیک ،
با کردار نیک و دانش و پارسایی ،
بر ما فرمان برانند ،
نه شهر باران بد ،
***
پاکیزگی برای مردم ،
از گاه زادن بهترین است ،
برای آبادی جهان باید کوشید .
جهان را باید بر راستی پرورانید ،
و آن را به سوی روشنایی برد
***
ای کسانی که
به اندیشه نیک دلبسته اید
خشم از خود دور بدارید و در برابرستم بایستید ،
و برای گسترش راستی به رادان بپیوندید ،
تا به بارگاه اهورا راه یابید .
این چنین است آموزشهای زرتشت و آنچنان است رفتار اسفندیار و اسفندیارها در
دراز نای تاریخ . به پایان فرزان و درو نماید سیمرغ در داستان رستم و
اسفندیار رسیدیم و اینک این فرا پرس به میان می آید که سیمرغ در کجاست ؟ بر
فراز کوه و در بالای چکادی نا پیدا و یا در سرزمینی دور دست که در پاسخ
گویم ، نه ، سیمرغ نه در بالای چکاد کوه است و نه در سرزمینی دور دست ،
سیمرغ در درون ما و در نیروهای نهفته روان ماست که می بایست از راه بالیدگی
و آرایش و پالایش روان بیدار شود و ببالد و انسان را به مرز سیمرغی برساند
، آن نیروهای بیکرانی که مولوی چون و چند آن را چنین می نمایاند .
مـــــرغ خویشی صید خویشی دام خویش صدر خویشی فرش خویشی بـام خویش
جـــــــوهر آن باشد که قائم با خود است آن عرض بــــــاشد که فرع او شد است
گر تـــــــــو آدم زاده ای چــون او نشین جمله ذریـــــــات را در خـــــــود ببین
چیست انــــــــدر خم که اندر بحر نیست چیست انــــــدر خانه کاندر شهر نیست
این جهان خم است و دل چون جوی آب این جهان حجره است و دل شهر عجاب
هر انسانی دارای این نیروهای بیکرانه نهفته است . انسانی که باز مولوی درباره اش می گوید :
ظاهـــــــــــــرش را پشه ای آرد به چرخ بـــــــــــاطنش باشد محیط هفت چرخ
***
مـــــوجـــــــــــــهای تند توفانهای روح هست سد چنـــــدان که بــد توفان نوح
***
خود تــــــــو اسرافیل عصری راست خیز راست خیزی کن تــــو پیش از رستخیز
آری سیمرغ ، بالندگی روانی و اندیشه ای ، بیدار شدن خود انسانی و خود شدن و بازگشت به خویشتن خویش است . آن چنان که مولوی فرماید :
بــــــــــــــا لب دمساز خــــود گر جفتی همچونی مـــــــــن گفتنی های گفتمی
بر پایه ی آنچه گفته شد انسان هستیوری است بالنده و می بایست ببالد و به
گفته ویدایان ایرانی مس هستی اش به طلا فرا گردد . انسان می بایست یک کیمیا
گر باشد که بی هیچ درنگ پیوسته بکوشد تا از بوش مسی که آماده هر گونه زنگ
خوردگی است بیرون آید و خودش را به تلاگونگی که هرگز و در هیچ بوشی و هیچ
جایی گرفتار زنگ خوردگی و زنگار نمی شود برساند . چگونه ؟ هر انسانی می
بایست یک آماج مینویی داشته باشد و برای رسیدن به آن بکوشد ، کوشیدنی
خردمندانه و بر پایه اندیشه درست . نه آن بالیدگی که آن مگس نگون بخت می
پنداشت که مولوی چون و چند آن را چنین باز نموده است .
مــــانـد احوالت بدان طرفه مگس کو همی پیداست خود را هست کس
بیـخودی سرمست گشته از شراب ذره ای خـــــــود را شمـــرده آفتاب
آن مگس بـــــر پر کاه و بول خر همـــــچو کشتیبان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خوانده ام مـــــــــدتی در فـکر آن می مانده ام
اینک ایـن دریا و این کشتی و من مــــــــرد کشتیبان و اهـــل رای وفن
این گونه ای از بالیدگی است ، نشستن بر پر کاه و بول خر و خود را در دریا و
سوار بر کشتی انگاشتن ، و راه دیگر بالیدگی ، راه راستین ، روشی برای
رسیدن به سیمرغ و سیمرغی شدن آن سان که عطار در منطق الطیر آورده است که
مرغان در پی یافتن سیمرغ راهی جایگاه او شدند و در راه هر مرغی که ناتوانی
اندیشه ای و روانی ویژه ای داشت از رفتن باز ماند تا سی مرغ پیراسته و
آراسته به جایگاه سیمرغ رسیدند و چون رسیدند راز رسیدن به جایگاه سیمرغ را
در یافتند :
چــون نگه کردند آن سیمرغ زود بیشک ایـــن سی مرغ آن سیمرغ بود
در اینجا گفتگو درباره سیمرغ را پایان میدهیم و به جستار ( مقاله ) دیگر
می پردازم . هر یک از شما می بایست جستار سیمرغ را پی بگیرید و درباره ی آن
بسیار بخوانید و بیندیشید و خوانده ها و اندیشه های خود را بکار ببندید و
بکوشید که هر یک از شما سیمرغی گردید با همه تواناییهای سیمرغی که سیمرغ در
شاهنامه را دریافتید و درباره سیمرغ در منطق الطیر و دفترهای دیگر در
آینده گفتگو خواهیم کرد .
مقالات ادبی ،تاریخی ،اجتماعی و ... نوشته خودم یادیگران