زندگی، اتاق آبی و یک نامه

 

سهراب سپهری

سهراب سپهری نقاش و شاعر،15 مهرماه سال 1307در کاشان متولد شد.خود سهراب گفته است: «... مادرم می داند که من روز 14 مهر به دنیا آمده ام،درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می شنیده است...»

محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود.سهراب درباره محل تولدش می گوید :«... خانه،بزرگ بود.باغ بود و همه جور درخت داشت.برای یادگرفتن وسعت خوبی بود.خانه ما همسایه صحرا بود.تمام رویاهایم به بیابان راه داشت...»(هنوز در سفرم - صفحه 10)
سال 1312به دبستان خیام (مدرس) کاشان رفت:«...مدرسه،خواب های مرا قیچی کرده بود.نماز مرا شکسته بود.مدرسه،عروسک مرا رنجانده بود.روز ورود،یادم نخواهد رفت:مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند.خودم را تنها دیدم و غریب...از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه می شد....» (اتاق آبی - صفحه 33)

«...در دبستان،ما را برای نماز به مسجد می بردند.روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید.مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم.بی آنکه خدایی داشته باشم...» (هنوز در سفرم)

سهراب می گوید:«خرداد سال 1319،پایان دوره شش ساله ابتدایی.دبستان را که تمام کردم،تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم.یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم .نمی دانم تابستان چه سالی،ملخ به شهر ما هجوم آورد.زیان ها رساند.من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم. راستش،حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم.اگر محصول را می خوردند،پیدا بود که گرسنه اند. وقتی میان مزارع راه می رفتم،سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم....»(هنوز در سفرم)

مهرماه همان سال،برای حضور در دوره متوسطه به دبیرستان پهلوی کاشان رفت...:«در دبیرستان، نقاشی کار جدی تری شد.زنگ نقاشی،نقطه روشنی در تاریکی هفته بود...»(هنوز در سفرم - صفحه 12)

سال 1322،پس از پایان دوره اول متوسطه به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام کرد:«...در چنین شهری(کاشان)،ما به آگاهی نمی رسیدیم.اهل سنجش نمی شدیم.در حساسیت خود شناور بودیم.دل می باختیم.شیفته می شدیم و آنچه می اندوختیم،پیروزی تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی.به شهر بزرگی آمده بودم.اما امکان رشد چندان نبود...»(هنوز در سفرم- صفحه 12)

سال 1324 دوره دوساله دانشسرای مقدماتی به پایان رسید و سهراب به کاشان بازگشت:«...دوران دگرگونی آغاز می شد.سال 1945 بود.فراغت در کف بود.فرصت تامل به دست آمده بود.زمینه برای تکان های دلپذیر فراهم میشد...»(هنوز در سفرم)

آذرماه سال 1325 به پیشنهاد مشفق کاشانی در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) کاشان استخدام شد:«...شعرهای مشفق را خوانده بودم ولی خودش را ندیده بودم.مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید.الفبای شاعری را او به من آموخت...»(هنوز در سفرم)

 سال 1326 و در سن نوزده سالگی،منظومه ای عاشقانه و لطیف از سهراب،با نام "در کنار چمن یا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد:

... زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یک بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این کهنه سرای سپنج...

سال 1327،هنگامی که سهراب در تپه های اطراف قمصر مشغول نقاشی بود،با منصور شیبانی که در آن سالها دانشجوی نقاشی دانشکده هنرهای زیبا بود،آشنا شد.این برخورد،سهراب را دگرگون کرد:«...آنروز،شیبانی چیرها گفت.از هنر حرف ها زد.ون گوگ را نشان داد.من در گیجی دلپذیری بودم.هرچه می شنیدم،تازه بود و هرچه می دیدم غرابت داشت.شب که به خانه برمی گشتم،من آدمی دیگر بودم.طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم...» (هنوز در سفرم)

سال 1332 دوره نقاشی را در دانشکده هنرهای زیبا به پایان رساند.اواخر سال1332،دومین مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگی خواب ها" با طراحی جلد خود او و با کاغذی ارزان قیمت در 63 صفحه منتشر شد.تا سال 1336،چندین شعر سهراب و ترجمه هایی از اشعار شاعران خارجی در نشریات آن زمان به چاپ رسید.در مردادماه 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن جهت نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی سفر کرد.در سال 1339،ضمن شرکت در دومین بی ینال تهران،موفق به دریافت جایزه اول هنرهای زیبا گردید.مرداد این سال،سهراب به توکیو رفت و در آنجا فنون حکاکی روی چوب را آموخت.سهراب در یادداشت های سفر ژاپن می نویسد :

«...از پدرم نامه ای داشتم.در آن اشاره ای به حال خودش و دیگر پیوندان و آنگاه سخن از زیبایی خانه نو و ایوان پهن آن و روزهای روشن و آفتابی تهران و سرانجام آرزوی پیشرفت من در هنر.»

در آخرین روزهای اسفند سال 1339 به دهلی سفر کرد و پس از اقامتی دوهفته ای در هند به تهران بازگشت.تیرماه سال 1341،پدر سهراب فوت کرد:«...وقتی که پدرم مرد،نوشتم:پاسبانها همه شاعر بودند.حضور فاجعه،آنی دنیا را تلطیف کرده بود.فاجعه آن طرف سکه بود وگرنه من می دانستم و میدانم که پاسبان ها شاعر نیستند.در تاریکی آن قدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم ...»

تا سال 1343 تعدادی از آثار نقاشی سهراب در کشورهای ایران،فرانسه،سوئیس،فلسطین و برزیل به نمایش درآمد.در فروردین سال 1343،به هند و دیدار از دهلی و کشمیر رفت.در آبان ماه این سال، پس از بازگشت به ایران طراحی صحنه یک نمایش به کارگردانی خانم خجسته کیا را انجام داد. منظومه "صدای پای آب" در تابستان همین سال در روستای چنار خلق می شود.

تا سال 1348 ضمن سفر به کشورهای آلمان،انگلیس،فرانسه،هلند،ایتالیا و اتریش،آثار نقاشی او در نمایشگاه های متعددی به نمایش درآمد.سال 1349 به آمریکا سفر کرد و پس از 7 ماه اقامت در نیویورک،به ایران بازگشت.سال 1358،آغاز ناراحتی جسمی و آشکار شدن علائم سرطان خون در سهراب بود.او دی ماه همان سال جهت درمان به انگلستان رفت و اسفند به ایران بازگشت.اما اول اردیبهشت 1359،ساعت 6 بعد ازظهردر بیمارستان پارس تهران با دنیا وداع کرد.

آرامگاه او در صحن امامزاده سلطان علی،روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان است.بر سنگ قبر او نوشته اند:

... به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من ...

شعر سهراب
شعر سهراب سپهری رنگارنگ است و خواننده را به افقهای تازه می کشاند.آثار وی پُر است از صور خیال و تعبیرات بدیع،که با وجودِ زیبایی ظاهری و تصویرهای بدیع و رنگارنگ،در مجموع از جریان های زمان به دور است.در اشعار او نقد و پیام اجتماعی کم رنگ است،و در آن پراکندگی و ناهماهنگی تصاویر به چشم می خورد.اما سهراب در اشعارش به طور کلی و در بعدی وسیع نگران انسان و سرنوشت اوست.سپهری روح شاعرانه و لطیفی داشت که برای هر چیز معنی و مفهومی خاص قائل بود.تخیل وی در همه ی اشیاء باریک می شد و از آنها تصاویری زنده و حساس می ساخت،بدین علت است که اندیشه ها و تجربه های فکری و عاطفی او به حالتی دلپذیر درآمده است. سهراب سپهری دارای سبک ویژه ای است که می توان او را بنیانگذار این شیوه دانست.در واقع می توان گفت قابل توجه ترین اتفاق در عرصه ی شعر نو در سال 1332،چرخش سهراب سپهری از زبان نیمایی به زبان هوشنگ ایرانی است.اهمیت این اتفاق از آن جهت بود که در آن سالها،متأثرین از نیما فراوان بودند،ولی کسی به زبان هوشنگ ایرانی و زیبایی شناسی او وقوف نداشت.

سپهری،تنها شاعر متأثر از درک هوشنگ ایرانی بود که زبان او را تا حد چشمگیری تکامل بخشید و اگر این نبود یکی از ظریفترین و پر ظرفیت ترین دستاوردهای شعر نو،نیمه کاره و ناقص می ماند. شعر سپهری دارای تصویرهای شاعرانه و مضامین و مفاهیم عرفانی و فلسفی و غنائی است.سهراب شاعری بود،غوطه ور در دنیای شعر و هنر خویش که به همه چیز رنگ شعر می داد.همه ی اشیاء برای او معنویت داشتند،در ژرفای هر چیز مادی فرو می رفت و به آن حیات معنوی می بخشد. گویی برای او تمام ذرات عالم دارای روح و عاطفه و احساس بودند.زبان سپهری نیز زبانی لطیف و ویژه ی خود اوست.شعرش دارای تصاویر تازه ولی مبهم است و از این رو ساده و روشن نیست. خیالات ظریف و تصویرهای زیبا سراسر اشعار وی را در برگرفته است.او البته همواره در راه تکامل خویش پیش رفته است و این نکته را از خلال شعرهای «هشت کتاب» او می توان دریافت. در کل،سهراب سپهری در شعر با زبان ساده،انسانها را به نگریستن دقیق در طبیعت و نزدیک شدن و یکی شدن با آن دعوت می کند.او محیط خود و عصری را که در آن می زیست نمی پسندید و در جستجوی عالمی والاتر و برتر بود.

دفترهای شعر

مرگ رنگ تهران 1330
زندگی خوابها سپهر 1332
آوار آفتاب تهران 1340
شرق اندوه تهران 1340
صدای پای آب مجله ارش 1344
مسافر مجله آرش 1345
حجم سبز روزن 1346
ما هیچ ما نگاه تهران 1356
هشت کتاب طهوری 1356
منتخب اشعار طهوری 1364

منبع:خبرگزاری مهر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

یکم ارديبهشت سالروز درگذشت " سهراب سپهری"

سپهری بعد ازحرکت خوب و ممتد خود در شعربلند« صدای پای آب» متولد می شود و نشان می دهد که به زبان خاص خود دست یافته است.زبانی ساده و صمیمی با موسیقی آشکار و وزنی مناسب با موضوع شعر.
سهراب سپهری 15 مهرماه 1307خورشيدي در شهر کاشان به دنيا آمد و دوران نوجوانی خود را نيز در همان شهر به درس خواندن و ياد گيري نقاشي گذراند.او بيشتر دوران کودکی خود را در طبیعت سپری کرد و تاثیر این همنشینی را می توان در اشعاری که بعدها می سراید به خوبی مشاهده کرد.از همان دوران نوجوانی و جوانی که به سرایش شعر علاقه مند می شود مطالعه اشعار شاعران ایرانی و خارجی را نیز در برنامه های خود قرار می دهد.سپهري را باید از جمله شاعرانی دانست که با آگاهی کامل از ادبیات گذشته خود دست به نو گرایی در شعر می زند و در کنار شاعرانی چون نیما،فروغ،اخوان و شاملو صفحه ای تازه را در تاریخ شعر ایران باز می کند.در دوره جوانی برای ادامه تحصیل در زمینه نقاشی به تهران می آید و در دانشکده هنرهای زیباثبت نام می کند.می توان گفت در این دوران است که سپهری حرکت در شعر را آغازکرده و آهسته آهسته در شعر پیش می رود.
ابتدا مانند دیگر شاعران هم عصر خود تحت تاثیر جریان شعر روز در قالب«چهار پاره»به سرایش شعر دست می زند.اولین کتاب سپهری مجموعه شعری با عنوان« آرامگاه عشق»است،که شامل اشعار احساسی و دوران ناپختگی سپهری در شعر می شود.در اولین اثر نسبتن موفق خود با عنوان « مرگ رنگ»نشان داد که مانند دیگر شاعران همعصر خود از طرفداران نوگرایی و شعر نو است. او در این مجموعه با گرایش به قالب شعر نیمایی حرکت خود را در عرصه شعر آزاد آغاز می کند. صداقت در بیان،زبان ساده و روان،توصیف های زیبا،تصویرهای تازه و بدیع،ترکیبات قابل قبول، موسیقی گوش نواز و استفاده اصطلاحات عامیانه و محلی در شعر از خصوصیات شعری سپهری است که به مرور زمان و در مجموعه های بعدی او نمایان تر و مستحکم تر می شود.
سپهری در مجموعه شعربعدی خود با عنوان« زندگی خوابها»سعی می کند از زبان نیما به زبان شعری خود برسد.اگر چه در این مجموعه چندان موفق به عملی کردن آرزوی خود نمی شود،اما در آینده ای نه چندان دور به آن دست می یابد.
او در ادامه سعی و تلاشهای شاعرانه اش در کتاب« آوارآفتاب»تا حدودی موفق به فاصله گرفتن از دیگر شاعران نوگرای همعصر خود شد و شاید بتوان گفت زبان شعری سپهری در این کتاب تاحدودی زبانی است میان زبان شعری فروغ فرخزاد و احمد شاملو که هنوز دارای آن موسیقی ریتمیک و رقص آور که در مجموعه های بعدی او مشاهده می شود نیست.برای مثال می توان به شعر« شا سوسا»اشاره کرد:
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ، تنها، نشسته ام
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت
شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را به سردی خاک بسپار
اوج خودم را گم کرده ام
می ترسم،از لحظه ی بعد،و از این پنجره ای که به روی احساسم
گشوده شد
برگی روی فراموشی دستم افتاد:برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد،بوی لالایی که روی چهره مادرم
نوسان می کند...
«شاسوسا» از مجموعه شعر " آوار آفتاب"
سپهری روز به روز در عرصه شعر پیشرفت می کند و با آشنایی و مطالعه بیشتر در زمینه عرفان و نقاشی دست به خلق آثاری می زند که نشان از تولد یک شاعر توانمند می دهد.او درکتاب« شرق اندوه»با اشعاری موزون تر از گذشته و دارای موسیقی بارزتر به بیان بعضی دیدگاهها ی عرفانی نیز می پردازد.سهراب بدون شک آشنایی خوبی با شعرشاعران بزرگ ایرانی چون حافظ و مولانا دارد.اشعار مجموعه شعر« شرق اندوه»به خوبی نشان از تاثیر موسیقی غزلیات مولانا در آثار سپهری می دهد.
آب زنید راه را هین که نگار می رسد/مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
«مولانا»
باد آمد،در بگشا،اندوه خدا آورد
خانه بروب،افشان گل،پیک آمد،پیک آمد،
مژده ز« نا » آورد
آب آمد،آب آمد،از دشت خدایان نیز،گل های سیاه آورد
ما خفته،او آمد،خندۀ شیطان را بر لب ما آورد
مرگ آمد
ترس شما آورد.
در خاکی،صبح آمد،سیب طلا،از باغ طلا آورد.
مجموعه شعر « شرق اندوه»
سپهری بعد ازحرکت خوب و ممتد خود در شعربلند« صدای پای آب»متولد می شود و نشان می دهد که به زبان خاص خود دست یافته است.زبانی ساده و صمیمی با موسیقی آشکار و وزنی مناسب با موضوع شعر.
سپهری در ادامه شعرهایش به تثبیت زبان شعری خاص خود می پردازد و به بیان آنچه در طی سالها آموخته قلم می زند.از هرگونه جریان های شعری و غير ضروري که بسیاری از شاعران را به سقوط در عرصه شعر کشاند فاصله گرفت و تنها به خلق شعر اندیشید،به گونه ای که باید گفت سپهری شاعر ستایش از طبیعت و زندگی است.او از جمله تاثير گذار ترين شاعر براي كشاندن شعر آزاد به ميان مردم است.تاثير او نه تنها بر شاعران ايران،‌بلكه بر شاعران فارسي زبان ديگر كشورها نيز به خوبي محسوس است.
سهراب سپهری در 1 اردیبهشت ماه 1359 در تهران دیده از جهان فرو بست و در زادگاهش به خاک سپرده شد،و جامعه ادبی را در سوگ خود نشاند.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد،بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد:سهراب!
کفش هایم کو؟
«ندای آغاز»
در پایان شعر « به باغ همسفران» را از مجموعه شعر " حجم سبز " برگرفته از كتاب شعر زمان3 تاليف "محمد حقوقي "می خوانیم .

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم ،آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زود تر چیزها را ببینیم
ببین،عقربک ها ی فواره در صفحه ی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن
( و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
وباران تندی گرفت
و سردم شد،آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد)

در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسیم از شهرهایی که خاک سیاهشان چراگاه جرثقیل است
مراباز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطلاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد،صدا کن مرا
و من،در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو،بیدار خواهم شد

و آن وقت
حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم،و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم،و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من،مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

ــــــــــــــــــــــــــــــ

اتاق آبی

قسمت اول
ته باغ ما،يك سر طويله بود.روي سر طويله يك اطاق بود،آبي بود.
اسمش اطاق آبي بود(مي گفتيم اطاق آبي)،سر طويله از كف زمين پايين تر بود.آنقدر كه از دريچه بالاي آخورها سر و گردن مالها پيدا بود.راهرويي كه به اطاق آبي مي رفت چند پله مي خورد.اطاق آبي از صميميت حقيقت خاك دور نبود،ما در اين اطاق زندگي مي كرديم.يك روز مادرم وارد اطاق آبي مي شود.مار چنبر زده اي در طاقچه مي بيند،مي ترسد،آن هم چقدر.همان روز از اطاق آبي كوچ مي كنيم،به اطاقي مي رويم در شمال خانه،اطاق پنجدري سفيد،تا پايان در اين اتاق مي مانيم،و اطاق آبي تا پايان خالي مي افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikanكه شرح ماهايانيسم جاوا است،به جاي mordaها در جهات اصلي نگاه كن ."فقدان ترس" در شمال است.مادر حق داشت كه به شمال خانه كوچ كند.و باز مي بيني "ترحم" در جنوب است.هيچ كس اطاق آبي را نكشت.
در بوديسم جاي Lokapalaها را در جهات اصلي ديدم.رنگ آبي در جنوب بود.اطاق آبي هم در جنوب خانه ما بود.يك جا در هندوبيسم و يك جا در بوديسم.رنگ سپيد را در شمال ديدم،اطاق پنجدري شمال خانه هم سپيد بود.چه شباهتهاي دلپذيري،خانه ما نمونه كوچك كيهان بود،نقشه اي    cosmogoniqueداشت.در سيستم كيهاني dogonهاي آفريقا،جاي حيوانات اهلي روي پلكان جنوبي است،طويله ما هم در جنوب بود.
مار در خانه ما زياد بود،گنجي در كار نبود،من هميشه برخورد با مار را از پيش حس كرده ام.از پيش بيدار شده ام.وجودم از ترس روشن شده است.مي دانم كه هيچ وقت از نيش مار نخواهم مرد.
در ميگون،يادم هست،روي كوه بوديم،در كمر كش كوه مي رفتيم.يك وقت به وجودم هشداري داده شد، رفتم به بر و بچه ها بگويم در سر پيچ به ماري مي رسيم،آن كه جلو مي رفت فرياد زد:مار.و يك بار ديگر،در آفتاب صبح،كنار درياچه تار روي سنگي نشسته بودم .نگاهم بالاي زرينه كوه بود،از زمين غافل بودم،به تماشا مكثي داده شد.پيش پايم را نگاه كردم:ماري مي خزيد و مي رفت.كاري نكردم،مرد Tamoul نبودم كه دستها را به هم بپيونديم.يك mantra از آتار داودا بخوانم.و يا بگويم: Nalla Pambou .
قسمت دوم
در همان خانه كاشان،كه بچگي ام آنجا تمام شد،خيلي مار ديده ام.يك روز نزديك اطاق آبي بودم، گنجشكي غوغا كرده بود،سرچينه بلند خانه كه از گلوله هاي هواخواهان نايب حسين روزن بود،ماري مي خزيد،به لانه گنجشك سر زده بود،بچه گنجشك را بلعيده بود،خواستم تلافي كنم،تير كمان دستم بود، نشانه گيري ام حرف نداشت.اما هر چه زدم نخورد.و مار در شكاف ديوار تمام شد،در يك اسطوره، مال Earaja ها،ماري به شكارچي تيرهايي هديه مي كند كه هرگز به خطا نمي رود،دقت در نشانه گيري مديون مار است. bina كه شكارچيان كارائيب و آرداك و وارو با خود دارند ريشه در خاكستر مار دارد.نبايد به روي مار نشانه رفت.
آن همه مار ديدم،هرگز نكشتم،نتوانستم،زبگفريد اژدها كشته بود،نزديك ننده،زير درختهاي توت،يك مار جعفري ديدم،ايستادم،نگاه كردم تا لاي علف ها فراموش شد،اما چيزي كه نديده بودم،يك روز نزديك سر طويله،ديدم:دو مار به هم پيچيده،نقش سنگهاي Nagakkal،استعاره اي از معنويت آميزش بارور، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا كند،چوبدست طلايي خود را ميانشان انداخت،بي درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پيچيدند،انگار هرمس،در سرزمين قصه ساز آركادي،با چوبدست خود دو مار را از هم سوا كرد،جرأت كشتن در ترس من گم بود،من بچه بودم،هركول ده ماهه بود كه با هر دست يك مار خفه كرد،من هركول نبودم،خواستم با تركه اي كه دستم بود جفت را بكوبم،ترسيدم:اگر ضربه من نگيرد،آن وقت چه مي شود،انگار صداي آكريپا بلند بود،Cornelius Agrippa گفته بود:" مار با يك ضربه نمي ميرد،اگر ضربه دوم را بزني جان مي گيرد.دليلش چيزي نيست مگر تناسبي كه اعداد ميان خود دارند " شايد با يك ضربه نمرد، فضيلت تعداد تا كجا بود،من امروزي از دانش سري اعداد چه دور افتاده ام،مصريها و مردم كلده آن را بسط دادند،چينيها شناخت عميقي از آن داشتند.
دويدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ ،عموي كوچك را صدا كردم،تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طويله دويد،مارها را ديديم،عمويم نشانه رفت،عمويم معني دو مار به هم پيچيده را بلد نبود،نه از اساطير خبر داشت،و نه تاريخ اديان خوانده بود،در چارديواري خانه ما لفظ Ahimsa يا معادل آن بر زبان نرفته بود،قوس قزح كودكي من در بيرحمي فضاي خانه ما آب مي شد،عمويم نمي دانست كه برخورد با دو كبراي به هم آميخته براي هندوي جنوب چه معني بلندي دارد،تا ببيند خود را كنار مي كشد،دستها را به هم مي پيوندد،زانو مي زند،و دعايي مي خواند.هندي آميزش دو حيوان را گرامي مي دارد.به همان شكل كه همزيستي انگل وار پاره اي از گياهان را ازدواج مي شمارد،در آتار داودا.اشو تا انگلي سامي مي شود تا تولد يك فرزند نرينه هست شود،در مهابهاراتا، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشي از پا درآمد.چون غزال به جفت پيوسته اي را كشته بود،عمويم اينها را نمي دانست.
نمي دانست كه اگر در اسطوره ميسوري عليا مار ريشه دو درخت را نمي جويد.دو درخت،پدر و مادر مردمان نزديكي نمي كردند و آدم درست نمي شد.از رابطه مار و آب و باروري خبر نداشت،نه به چشم اهل هند نه به ديده بوميان آمريكا و...نخوانده بود كه در كيمياگري دو مار به هم پيوسته گوگرد و جيوه اند.در راه خلق كيميا،كه يونانيها به مار نيروي شفابخش نسبت مي دهند،ليگورها با مقايسه مار و جويبار به rite باروري فكر مي كنند،ourouboros ،مار سر به دم رسانده،زندگي بي فساد معني مي دهد،نو آغازي هميشگي همه چيز،در قصه غريق افسانه فرعوني مار است كه دريانورد مغروق را نجات مي دهد،مار بزرگ درخت Hesperides را پاس مي دهد.كبرا درياي Acvzttha است.
عمو گوته را نمي شناخت،مار سبز را نخوانده بود،خزنده اي كه سنگ هاي طلايي مي بلعد،و تابان مي شود.و چهارمين راز را براي پيران فانوس افشا مي كند.وقتي كه زندگي اش را نثار مي كند،تنش بدل مي شود به جواهر تابناك ك خود پل مي شود.و نه اين افسانه sologne را كه در آن همه ماران سرزمين هر سال گرد مي آيند تا الماس بزرگي بسازند كه رنگ هاي قوس قزح را باز مي تابد.از "مار آتشين" هم حرفي نشنيده بود.و نه از كوندالي ني كه آتش مايع است،و مار است.نيروي كيهاني نهفته است كه يوگا بيدارش مي كند.و جايش دايره كل است.انگار نيمي از هجاي Om.عمو با نام قبالا بيگانه بود هم با معني مار در احاديث قبالا.
قسمت سوم

عموي من به مسير Nadi ها.به yi-king به Tai-ki نگاه نكرده بود تا بداند براي نمايش حركات موجدار،خزش مار چه سرمشقي است.به روي حيواني نشانه رفته بود كه مسيح مروجين خود را وا
مي دارد از او سرمشق بگيرند،آن كه اهل باطن است بايد پوست بيندازد تا فرزند خرد شود،كاش خبر داشت كه دانشمندان مصري در برادري مار همسازند،و اين كه مار در دانش occulte قرون وسطي چه مقامي دارد.
عمويم به اين حرفها كاري نداشت،با تفنگ ساچمه اي خود نشانه رفت،سر يكي از مارها از تن جدا شد،مار ديگري سوا شد و پا به فرار گذاشت.و از در سر طويله به صحرا گريخت. Tiresias با عصاي خود دو مار به هم خفته را كوفت و خود به زن بدل شد،عمويم نشد.
لاشه را برديم پاي درخت توت شميراني چال كرديم.سال بعد،درخت غرق ميوه بود،در باغ ما،هر وقت ماري كشته مي شد،سهمي به درختي مي رسيد،نيروي مار در تن گياه مي دويد،اين اعتقاد از راه دور مي آمد،ميان مار و باروري پيوند است.به چشم دراويدي،زن اگر نازاست،در زندگي پيشين كبرا كشته است. Nagakkal را در پاي Ficus religiosa مي گذراندند. مكان را بارآور مي كند.و زنان نازايي كه به آنجا بروند،نقش سنگي دو كبرا mana ي بارور كننده شير درخت را نيرو مي دهد. mana زن را بارور مي كند.در Telougou جفت جنين گاو را پاي درختان ميوه چال مي كنند،در اويدي ها جفت جنين گوساله را به شاخه درخت بانيان مي آويزند تا گاو مادر شير داشته باشد و باز هم زاد و ولد كند.غايت اين كار،كه يك rite جادويي است،به چنگ آوردن rasa است.انرژي كيهاني ذيره در آب،و منشا باروري،آنچه در لوتوس است كه خاستگاه جهان زندگان است.
مادر در اطاق آبي مار ديد،در اساطير Huarochiri زن مرد توانگري به نامAnchicocha تن به زنا در داد.پاداش گناه اين شد:ماري در خانه زيباشان مقام كرد.نه،مادر من پاك بود.و هميشه پاك ماند. مادر مي توانست مثل Renuka با دستهايش آب براي شوهر ببرد.به شوهر وفادار بود:آب در دستهايش جامد مي شد.مادر دشمن مار بود:مار را بايد كشت.حرفش كفر آميز هم مي شد:خدا بيكاربود اين جانور را خلق كرد؟مادر،كه نواده لسان الملك است.زبان آداب مذهبي و اساطير را بلد نبود.از pradakshina حرفي نشنيده بود،برايش نگفته بودند كه زن هندي شير و تخم مرغ و موز براي كبرا مي برد تا كبرا باران و رونق كارها و شفاي بيماري پوست باشد،و كبرا ايزد باران و بركه ها و رودخانه هاست و مادر Auquste در معبد آپولون از مار آبستن شد.و زنان يوناني پيش مار اسكولاپ در لنگرگاهEpidaureمي رفتند تا آبستنشان كند.مادر من نيازي نداشت،پنج شكم زاييده بود، زايد هم بود.ديگر وسوسه Murugan خداي پوستين پوش شكار كه حلقه مرواريد روي سينه اش را شاعر به پرواز لك لك ها تشبيه مي كند،در او بي اثر بود،مار به اطاق آبي آمد،و ما رفتيم،ديگر در اطاق آبي فرش نبود،صندوق مخمل نبود،لاله و آينه نبود،هيچ چيز به خالي اطاق چنگ نمي زد،اطاق آبي خالي بود مثل روان تائوبيست،مي شد در آن به "آرامش در نهي" رسيد.به السكينه رسيد،هيچ كس به اطاق آبي نمي رفت،من مي رفتم اطاق آبي يك اطاق معمولي نبود،مغر معمار اين اطاق در "ناخودآگاهي گروهي" نقشه ريخته بود.خواسته بود از تضادهاي دورني بگذرد و به تمامي خود برسد: individuation ،به ندرت مي شود به روانشاسان گوش كرد.آن هم روانشناسي quantitative امروز،ادراك مكانيك دارند.
قسمت چهارم
اطاق آبي چارگوش بود.اما طاق ضربي آن مدور بود.از تو،گوشه هاي سقف زير گچ بري محو بود. اطاق آبي ياد آور Ming t`ang بود كه خانه تقويم است.و كائنات را در خود دارد،قاعده اش مربع است كه سمبول زمين است.و بامش به شيوه آسمان گرد است.سنتز زمان و مكان است.هرم خئويس هم هر دو استعاره زمان و مكان را در بر دارد.اما در هرم،مثلث تجسم زمان است.به آميزه مربع و دايره برگرديم.مغاني كه براي ستايش مسيح رفتند،در شهر ساوه در مقابري آرميده اند " كه بناشان در پايين مربع است و در بالا مدور" ( به گفته ماركوپولو).شهر رمولوس را Roma quadrata گفته اند.اما شيار خيش رمولوس دايره بود و رم مربعي بود در دايره."اورشليم آسماني" بر دايره استوار بود.وقتي كه در پايان دور تسلسل از آسمان به زمين" فرود آمد شكل مربع به خود گرفت.شاهان قديم چين براي اجراي آداب مذهبي لباسي به تن مي كردند كه در بالا مدور بود و در پايين مربع.پرگار كه براي ترسيم دايره به كار مي رفت با آسمان رابطه داشت و گونيا كه به كار رسم مربع مي خورد با زمين.در...چين مكان مربع است.زمين كه مربع است به مربعها قسمت شده است.ديوارهاي بيروني قلمرو شاهزادگان و باروهاي شهر بايد به شكل مربع درآيند،دشتها و اردوگاهها مربعند.اهل طريق با حضور خود مربعي مي ساخته اند.قربانگاه خاك پشته خاك مربعي بود،مقدس بود.و تجسم تماميت امپراطوري بود.هنگام كسوف و خسوف،مردم به اضطراب مي افتادند،گفتي بيم خرابي مي رفت، رعايا به مركز ميهن مي شتافتند و براي رهايي اش مربع وار به هم مي آمدند.مكان مراسم ديني هاي شمال آمريكا مربع است.و اين مكان سمبول زمين است و در سيستم جهان هاي آفريقا پشت بام مربع است.و ياد آور آسمان است.زمين كشت مربع است،و شبيه پوشش مردگان چارخانه است.بامهاي آفتابزده خانه ها مربع هاي سفيدند،و حياطهاي سايه پوش مربع هاي سياه.حصير زير پاي كوزه گر مربع است و هم شكل پوشش مردگان است و دهكده با نقشه مربع خود شبيه آدمي از شمال به جنوب دراز كشيده است.
برگرديم به ديار خود:شارستان هزار دروازه جابرسا و جابلقا در" ديار شهرهاي زمرد"همان قاف، همان اقليم هشتم" صورت مربع دارد.جابرسا شهري است در جانب مغرب ليكن در عالم مثل.منزل آخر سالك است.جابلقا شهري است به مشرق ليكن در عالم مثل،منزل اول سالك باشد به اعتقاد محققين در سعي وصول به حقيقت.
كف اطاق آبي از كاهگل زرد پوشيده بود:زمين يك مربع زرد بود.كاهگل آشناي من بود.پوست تن شهر من بود.چقدر روي بامهاي كاهگلي نشسته بودم،دويده بودم،بادبادك به هوا كرده بودم،روي بام، برآمدگي طاقهاي ضربي اطاقها و حوضخانه چه هولناك بود،برجستگيها يك اندازه نبود،چون اطاقها يك اندازه نبود،حوضخانه هم طاقي بلندتر داشت.سطوح هموار بام در يك تراز نبود:ساختمان در سراشيب نشسته بود.در تمامي بام،هيچ زاويه اي تند نبود،اصلا زاويه اي در كار نبود.در مهرباني و الفت عناصر هيچ سطحي خشن نبود.با سطح ديگر فصل مشترك نداشت،سطح ديگر را نمي بريد،خط فداي اين آشتي شده بود،بام،هندسه مذاب بود.باشلار كه از rationlite du toit حرف مي زند،اگربام خانه ما را مي ديد حرف ديگر نمي زد.
در پست و بلند بام وزشي انساني بود،نفس بود،هوا بود.اصلا فراموش مي شد كه بام پناهي است براي " آدمي كه از باران و آفتاب بيم دارد".روي بام،هميشه پا برهنه بودم.پا برهنگي نعمتي بود كه از دست رفت.كفش،ته مانده تلاش آدم است در راه انكار هبوط.تمثيلي از غم دور ماندگي از بهشت.
در كفش چيزي شيطاني است،همهمه اي است ميان مكالمه سالم زمين و پا.من اغلب پا برهنه بودم.و روي بام،هميشه زير پا.زيري كاهگل جواهر بود.ترنم زير بود.( حالا كه مي نويسم،زيري آن روزهاي كاهگل پايم را غلغلك مي دهد.تن بام زير پا مي تپيد،بالا مي رفتم،پايين مي آمدم.روي برآمدگيهاي دلپذير مي نشستم و سر مي خوردم.پشت بام تكه اي از...بود.در حركاتم زمان نبود.بودن جلوتر از من بود.زندگي نگاهم مي كرد و گيجي شيرين بود.
وقتي كه از برآمدگي بزرگ بام،كه طاق ضربي حوضخانه بود،چهار دست و پا بالا مي رفتم،باورم مي شد كه از يك پستان بزرگ بالا مي روم،اين پستان مال نني بود كه به چشم آن روز من،در ابعاد فضا جا نمي گرفت،اگر همه تن خود را به من نشان مي داد مبهوت مي ماندم،شايد دچار آن خيرگي مي شدم كه ارجوناني بها گاوادگيتا در برابر آن درگديسي بيمانند كريشنا داشت،خيرگي ترسناك و دلپذير و بي همتا.
قسمت پنجم

در صورت نگاري هند ،زن هندي وقتي كه مي خواهد دست به شرمگاه خود برد تا پوشش آن را نگه دارد،دست چپش را مي برد،بچه اش در سمت چپ بدن به بر مي گيرد،روي تكه ستوني از ماتورا مادري با پستان چپ به بچه شير مي دهد،به چشم هندي هر سمت بدن استعاره اي داشت،به چشم يوناني و مصري قديم هم،زن ايراني چپ و راست را نمي فهمد،نبايد ميان خودمان دنبال آن معاني بگرديم.
برآمدگي بام حوضخانه تكه اي بود از يك تمام.روي اين تكه،قيدي نداشتم.دست پاچه نبودم،نگاهي مرا نمي پاييد،من بودم و كاهگل خواهشناك.چيزي بر اين خلوت پاك مشرف نبود،مگر آبي آسمان.
شبهاي داغ تابستان،وقتي كه خود آگاهي آدم ذوب مي شد.روي بام مي خوابيديم.و در پشه بند،دور و ور آب مي پاشيديم،بروي كاهگل تا ته خوابهايم مي دويد،غرائزي را گيج مي كرد.
كف اطاق آبي،گفتم،از كاهگل زرد پوشيده بود،مربع زرد بود،در شوبها كاراسيما كاراكتر a مربع است و زرد است.در چين،قربانگاه خاك كه تلي مربع بود،از خاك زرد پوشيده بود.و زرد در آن ديار رنگ زمين است.رنگ زرد و زمين آسان كنار هم نشسته اند.بزرگي از ميان دوگن ها در گفت و گويي ماندني مي گويد:
" در ابتدا،لباسها سفيد بود،رنگ پنبه بود،پس،آدمها از پريده رنگي و شبيه پارچه بودن به هراس آمدند،پارچه را به رنگ زعفراني درآوردند.به رنگ خاك،تا با خاك خود همانند شوند." در شرح زندگي پاتريك مقدس،نوشته قرن پنجم ميلادي،اشاره اي است به اين كه موسي هشت رنگ در لباس روحاني هارون نهاد،بايد اين هشت رنگ را،كه رمز و نقش اند،در جامه هاي روحاني ما پيدا كنند. پس آمده است:" چون كشيش به رنگ زرد نگاه كند،در مي يابد كه جسمش چيزي جز خاك و غبار نيست:هيچ غروري نبايد در دلش پديد آيد" بنا به اساطير Musica مردها را با خاك زرد آفريدند( و زن ها را با يك گياه )،راتناسامبهاوا (Ratnasambhava)با زمين تطابق دارد،رنگ سنتي و تمثيلي زمين زرد است.كه در صفاي كامل خود در فلز گرانبها(طلا)و يا در گوهر(ratna) مي درخشد،و همان كيمياست (cintamani).
اما زرد،اين رنگ،به گفته پرتال،هم نشان پيوستگي به حق بود و هم آيت زنا.به چشم يوناني،سيب طلا هم كنايه از سازش و عشق بود و هم ناسازگاري و فرجام بد:آتالانتا سيبهاي زرين باغ هسپريدها را به چنگ آورد.پس تبارش بر باد رفت.
در آيين مسيح،رنگ زرد،كه وقتي آيت سرور بود،رنگ رشك و خيانت شد.رنگ لباس يهودا شد در پرده ها،در گوگول،رنگ زرد مي ترساند،از نمايشنامه " شبها در ده" تا " تاراس بولبا" زردي زياد مي شود تا در جلد دوم " ارواح مرده" مصرف زرد به اوج مي رسد،در كار اليوت زرد همسايه گناه است :
" Sitting along the beds edge, where
you culled the paper from your hair
On clasped yellow soles of feet
in the palms of both soiled hands."
باشو،خيلي دور از اليوت،به همسازي صوت و چشمه صوت گوش مي دهد:
"قناري با صداي زرد فرزندش را مي خواند."
گوته Farbenlehre،كه رنگ را رنج نور مي داند،درباره رنگ زرد صفت edel و unedel را به كار مي برد،در جزيره Nias،لوالانگي (Lowalangi) كه خداي برتر است و به جهان برتر وابسته است،مظهر نيكي و حيات است.و رنگهايش زرد و طلايي است.در هند دراويدي،در مراسم آييني ازدواج،خواهر داماد يك سيني به سر مي برد كه در آن مايعي است زرد:mangaltanni آميزه اي از آب و زعفران و آهك كشته،رنگ زرد مالگالتاني نشان سرور و كاميابي است.شكوه زرد در سومين روز بارد و تودل (Bardo Thodo) تماشايي است:" در سومين روز،صورت ناب عنصر خاك چون فروغي زرد مي تابد.همزمان،از قلمرو زرين جنوب،شكوه رانتاسامبها واي فرخنه سر مي زند،با تني زرد فام و گوهري در كف،بر تخت اسب پيكر،در آغوش ماماكي،مادر الهي.
سرچشمه ناب و ازلي ادراك به سان پرتو زرد فام حكمت مساوات مي درخشد..."
قسمت ششم

روي هر ديوار اطاق آبي،درست در ميان،يك طاقچه بود،تنها پنجره اطاق در طاقچه ديوار شمالي بود. همه ی زمينه طاقچه را گرفته بود،هر طاقچه درست در يكي از جهات اصلي بود.اطاق آبي يك ماندالا بود.اين را دير فهميدم،اطاق آبي نمايش تمثيلي عالم و كالبد انسان بود.صحنه درام تفرقه پذيري و بازيابي وحدت بود،راهنماي رستگاري بود،جاي بيدار شدن خود آگاهي رهاننده بود.معمار اطاق آبي در شالوده ريزي،نه طناب سفيد به كار برده بود نه طناب رنگارنگ پنج لا،صدايي از زمانهاي دور در ناخود آگاهي او پنهان شده و به دست او فرمان داده بود،از واجرايانا حرفي نشنيده بود،به هند و تبت نرفته بود،چشمش به زيكورات هاي بابل و آشور نيافتاده بود،حتي از نقشه كاخهاي شاهان قديم ايران خبر نداشت،معمار اطاق آبي سلامت فكر و عمل را نشان داده بود،مثل "ارشيتكت" امروز دچار بيماري عقلي غرب نبود،كشف و شهود راهنمايش شده بود.
اطاق آبي خالي افتاده بود،هيچ كس در فكرش نبود،اين Mysterium magnum پشت درختان باغ كودكي من قايم شده بود،اما براي من پيدا بود،نيرويي تاريك مرا به اطاق آبي مي برد،گاه ميان بازي، اطاق آبي صدايم مي زد،از همبازي ها جدا مي شدم،مي رفتم تا ميان اطاق آبي بمانم.چيزي در من شنيده مي شد،مثل صداي آب كه خواب شما بشنود،جرياني از سپيده دم چيز ها از من مي گذشت و در من به من مي خورد.چشمم چيزي نمي ديد:خالي درونم نگاه مي كرد،و چيزها مي ديد،به سبكي پر مي رسيدم.و در خود كم كم بالا مي رفتم،و حضوري كم كم جاي مرا مي گرفت،حضوري مثل وزش نور،وقتي كه اين حالت ترد و نازك مثل يك چيني ترك مي خورد،از اطاق مي پريدم بيرون،مي دويدم ميان شلوغي اشكال،جايي كه هر چيز اسمي دارد،طاقت من كم بود،من بچه بودم،اطاق آبي در همه جاي كودكي ام حاضر بود،وارد خوابهايم مي شد،خيلي از روياهايم در طاقچه هايش خاموش مي شد. اطاق آبي با اطاقهاي ديگر خانه فرق داشت.در ته باغ تنها مانده بودم،انگار تجسد خواب يكي از ساكنان نا شناس خانه ما بود،خوب شد در آن مار پيدا شد،و گرنه همان جا مي مانديم،و زندگي مايايي ما فضايش را مي آلود.اگر مي مانديم،باز همخوابگي پدر و مادر زير سايه Lustprinzip تكرار مي شد،و نه در هواي Tumo .پدرم كسي نبود كه بر بيندو چيره شود،و مادرم چيزي نبود جز ساداراني.
اطاق آبي ماندالا بود،من راحت به درون اين ماندالا راه يافته بودم،درامي در هواي شعائر مذهبي صورت نگرفته بود،در آستانه در شرقي ماندالا( در شرقي اطاق آببي)چشم - مرا نبسته بودند تا گلي در ماندالا پرت كنم.اما با چشم باز پرتاب كرده بودم:بهارها يادم هست،گاه يگ گل مخملي مي كندم و ميان اطاق آبي پرت مي كردم،نمي دانستم چرا.
من هيچ وقت ظرفي روي "نقشه الماسي" اطاق آبي نگذاشتم و هرگز شايد آواهانا نبودم.اطاق آبي نشنيده بود كه بگويم:" ام. من از جوهر الماسي جسم همه تاتاگاتاها ساخته شده ام.من از جوهر الماسي روان همه تاتاگاتاها ساخته شده ام."و پيداست كه هيچ گاه ذات من با ذات تاتاگاتا يكي نشد.و كايواليا از دسترسم دور ماند.كودك حقير پرورده مايا كجا و حضور ديرياب پوروشا كجا.اما من در اطاق آبي چيز ديگر مي شدم.انگار پوست مي انداختم،زندگي رنگارنگ غريزي ام بيرون،در باغ كثرت،مي ماند تا من برگردم.پنهاني به اطاق آبي ميرفتم،نمي خواستم كسي مرا بپايد.عبادت را هميشه در خلوت خواسته ام.هيچ وقت در نگاه ديگران نماز نخوانده ام( مگر وقتي كه بچه هاي مدرسه را براي نماز به مسجد مي بردند و من ميانشان بودم )،كلمه "عبادت" را به كار بردم،نه من براي عبادت به اطاق آبي نمي رفتم،اما ميان چارديواري اش هوايي به من مي خورد كه از جاي ديگر مي آمد،در وزش اين هوا غبارم مي ريخت،سبك مي شدم،پر مي كشيدم،اين هوا آشنا بود،از دريچه هاي محرمانه خوابهايم آمده بود تو.
اما صدايي كه از اطاق آبي مرا مي خواند،از آبي اطاق بلند مي شد،آبي بود كه صدا مي زد.اين رنگ در زندگي ام دويده بود،ميان حرف و سكوتم بود،در هر مكثم تابش آبي بود،فكرم بالا كه مي گرفت آبي ميشد،آبي آشنا بود،من كنار كوير بودم،و بالاي سرم آبي فراوان بود،روي زمين هم ذخيره آب بود:نزديك شهر من معدن لاجورد كنار طلا مي نشست،با لاجورد،مادرم ملفه ها را آبي مي كرد،و بند رخت تماشايي ميشد،نزديك عيد،تخم مرغها را با سنبوسه ها آبي مي كرديم.اين گل چه آبي ثابتي
مي داد.در كشتزارهاي دشت صفي آباد چقدر Bleuet بود.آبي اش محشر بود،هنگام درو،دهقانان روسي اولين دسته چاودار را با تاجي از اين گل مي آراستند،و پيش تمثال مقدس مي نهادند.مي دانستند در شدت خشكسالي،اين گلهاي آبي كوچك چه نوشابه سرشاري به زنبورهاي عسل مي بخشند.سلوخين به همسايگي سودمند چاودار و اين گلها پي برد.
باغ ما پر از نيلوفر ميشد و جا به جا گلهاي آبي كاسني،نگين انگشتر مادرم آبي بود،فيروزه بود،از جنس ريگهاي ته جويبارهاي بهشت شداد.فيروزه اش بو اسحاقي بود.انگشتر هميشه در انگشت مادرم بود.مي گفتند فيروزه سوي چشم را زياد مي كند،جلوگير چشم بد است،نازايي را از ميان ميبرد،عزت مي آورد،صواب نماز را صد چندان مي كند.سنگ مقدس است،و اين سنگ نقشي دارد در چيرگي نور بر ظلمت:در اساطير ازتك ها،خداي آفتاب رزمنده اي است كه هر صبح با سلاح خود - مار فيروزه اي- ماه و ستارگان را از آسمان مي راند.و رنگ فيروزه اي مقامي بلند دارد.در باردو نبايد از نور فيروزه فام ترسيد:" پس،از اين فروغ فيروره گون با آن درخشش ترسناك و خيره كننده و سهمناك پروا مدار،هول مكن،زيرا كه فروغ راه برتر است:تلالو تاتاگاتاهاست.حكمت عاليه عالم مثل است ... " آكشوبيها دارنده معرفت،به رنگ فيروزه است.هروكا،خداي بودايي شهره عام،تني همرنگ فيروزه دارد:"در ميان نيلوفر آب،بر مسند خورشيدي،نيك اختر شري- هروكاي فيروزه فام است.
قسمت هفتم

تماشاي آبي آسمان تماشاي درون است.رسيدن به صفاي شعور است.آبي،هسته تمثيل مراقبه و مشاهده است.نور حكمت رفيع دارماداتو است،كه همسان يك آبي تابناك از دل وروكانا بر مي خيزد.نور آبي آسمان حكمت دارما-داتو هم عنصر ناب خودآگاهي است و هم تمثيل نيروي نهفته "تهي بزرگ".
در مصر قديم هم آبي نشانه حكمت بود.نبو،خداي علوم كلده،آبي بود،در جاي ديگر،در سي يرانودا، باز هم رنگ آبي همجوار دانايي است:در پرستشگاه كوكي ها "كساني كه دانش بيشتر دارند"در سمت چپ،كه به رنگ آبي روشن است،مي نشينند،لاجورد تمثيل مرتبه اي آسماني و فوق انساني است. زمين بهشت امي تابا و آمي تايوس.خدايان نور و زندگي بي پايان،از لاجورد است.
ماهايا روز هفتم نخستيم ماه سال،به همه كارافزارها و تيرهاي خانه ها رنگ آبي مقدس مي زدند تا وقف كاربرد تازه اي شوند،درماه مارس،براي خداي خورشيد،يك حرم كوچك پله پله آبي رنگ به نام "نردبام خورشيدي"مي ساختند تا آسان به آسمان بالا رود.در طبيعت آبيها ساخته مي شود:بسياري از باكتريها ماده رنگي مي سازند و در فضاي اطراف خود پخش مي كنند:باسيل پيوسيانيك محيط خود را آبي مي كند.باسيل شير آبي خود را آبي مي كند.نمك معدني آبي كه ارمغان درياهاي قديمي است.آبي خود را مديون امواج راديو اكتيو است و گرنه قرمز بود،قهوه اي بود،خاكستري بود،و يا بي رنگ بود. vivianite كه فسفات آهن دار است و سفيد است،پس از اكسيداسيون آبي مي شود.لازوليت كه در خود آهن دارد به رنگ آبي شديد در مي آيد،آدمها هم آبي مي سازند: Guimet كربنات دو سود و گوگرد و كولونان را به هم آميخت و آبي outremer را ساخت كه هرگز جانشين خوبي براي لاجورد ناياب قديم (lapis-lazuli) نشد.و بيماري خود را شهره كرد: Thenard maladie del outremer با فسفات كبالت.آبي كبالت را ساخت.ساينور آهن آبي پروس شد.و استاتات كبالت،آبي Caver, caeruleum،دانشمند شيمي گياهي،از تپه هاي آلامبا صد ها رنگ طبيعي به دست آورد. ميان آنها يك ماده كمياب به رنگ آبي شديد بود.مصر شناسان در اين ماده رنگي،آبي عجيب گنجينه مقبره توتان خامون را باز شناختند.
در چارچوب علائم نسب،آبي دادگري بوده است،و فروتني،و وفاداري،و پاكدامني،و شادي،و درستي، و آوازه نيك،و عشق و خوشبختي جاودان،وميان چيزهاي خوب دنيوي،زيبايي،نرمي،اصالت،پيروزي، استقامت،ثروت،تيزبيني،و آسايش را مي رسانده است.طبق متون كهن بودايي،از ميان سي و دو امتيازي كه يك بزرگ مرد بايد دارا باشد.يكي داشتن چشمان نيلي است (abhinilanetra).
آبي ميان رنگهايي بود كه موسي در لباس هارون نهاد.و بايد در لباس كشيش امروز باشد." آبي به او (به كشيش)فرمان مي دهد كه لذات دنيوي را از دل براند." در زمينه تمثيل مذهبي رنگ،آبي كه رنگ آسمان است،براي جشنهاي فرشتگان پذيرفته شد.و گاه كشيشان آبي در گورستانها به مثابه رمز آسمانها به كار بردند،كليساي انگليس،كه سنت ساروم را دنبال مي كند،آبي را نشانه اميد،عشق به امور الهي، صداقت و پرهيزگاري مي داند.و آبي كمرنگ را آيت صلح.آگاهي،دورانديشي مسيحي و عشق به جمال.در عرايس الجواهر آمده است:"مشاهده فيروزه بر روشنايي چشم بيفزايد،پس در داروهاي چشم به كار دارند." " و فيروزه با خود داشتن به فال نيكو دارند.و گويند هر كه با خود دارد بر خشم فيروزي يابد.رسم شاهان قديم چنان بوده است كي چون آفتاب به حمل شدي،اعني سر سال نو،جواهر قيمتي حاضر كردندي و در آن نگريستندي براي فال نيكو.و اجناس جواهر از ياقوت و زمرد و لولو و فيروزه در اقداح شربت انداختندي و به فيروزه ميل بيشتري كردندي."در همين كتاب از لاجورد سخن به ميان آمده است:"و اگر پاره اي از آنچ زردرو بود با سركه سوده بر ريشهاي كهنه كنند به غايت (سودمند بود)" و تنسوخ نامه ايلخاني از "خاصيت لاجورد"حرف مي زند:" در اسهال سوده،هيچ دارو بهتر از لاجورد شسته نيست.و اصحاب ماليخوليا و كساني را كه خواب نيايد سود دارد.و سبب همين باشد كه چون بر برگ چشم طلع كنند،مژده بروياند...و اگر در آن نظر كند دايمان كلال بصر را زايل كند و اگر بدان تخم كند صرع را دور كند و شياطين از او بگريزند."
درمان رنگي بيماريها را از قديم مي شناخته اند.كروموتراپي نامي تازه است.و ساخته فاوو دو كورمل است.آب را در بطري آبي رنگ مي كنند و چند ساعت در آفتاب مي گذارند،ارتعاشات رنگي آبي در آب مي نشيند.اين آب آبي دار مسكن اعصاب است.تدبير است.جلوگير بيرون شد است،شفابخش بيخوابي و دل درد است.گند زد است،بند آور است،فرح بخش است،درمان ده آماس چشم است.آرام كننده سوختگي است.برطرف ساز ورم راست روده است.كاري در بهبود ورم لثه است.درمان بخش لك ديديگي دردناك و افزايش عادت ماهانه،و درد دندان است.در صرع و گواتر چاره ساز است.
يوگا كه هر نيروگاه تن آدم را با يكي از رنگها همسازتر مي بيند،گلو و تيروييد را جاي جذب رنگ آبي مي داند،پي يراكوس روان پزشك يوناني،از هاله انرژي (aura)اطراف تن آدم عكس گرفت.و هاله اي آبي ديد.رايشن باخ اترشي رنگ هواي روشن كرد بدن را با حال و مشرب و سيرت انسان وابسته مي بيند.هاله اهل فكر،طلايي است.در شرارت،سبز سيه فام است.در عشق آبي است. افتردينگن صورت معشوقه را در جام گل آبي ديده است.پيوستگي خود و ماتيلد را.در زادگاه الهي، زير شط آبي زمان به خواب مي بيند،آبي رنگ اصلي رمان نواليس ايت:"در كتاب من همه چيز آبي است." به چشم او،آسمان آبي و رنگ آبي تمثيل وحدت ازلي است.هولورلين كه در سرودهايش همان تم را دارد،آبي را در يك شعر تماشاييي مي ستايد:In lieblicher blaue ،نروال از گل آبي فراموشم مكن حرف مي زند، و مقاله او،نويسنده سطحي ايراني،از نيلوفر كبود،رمبو رنگ آبي را به حرف صدادار O مي دهد.و كاندينسكي به دايره.خيمه نر كه در تاريكي صبح(manana oscura) به بلندي روشن بيني و جذبه مي رسد و خدايش همان Conciencia hoy azul است.روي دريا از خداي آبي خود حرف مي زند:خداي امروز آبي،آبي،آبي،هر دم آبي تر.

شبيه خداي موگوئر رنگ من...
و در درياست كه به يك پايان آبي مي رسيم:چتانيا كه از شور مذهبي به عشق ديوانه وار (mahabhava) كشيده شد،يك روز در آبي دريا رنگ خداي خود كرشنا را باز شناخت،خود را به آب انداخت و غرق شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از کتابِ «هنوز در سفرم» که شاملِ شعرها و یادداشت های منتشر نشده ی سهراب سپهری است و به همتِ خواهر او«پریدخت سپهری» گردآوری و چاپ شده است.

«کوچک که بودم پدرم بیمار شد.و تا پایان زندگی بیمار ماند.پدرم تلگرافچی بود.در طراحی دست داشت.خوش خط بود.تار می نواخت.او مرا به نقاشی عادت داد.الفبای تلگراف(مورس)را به من آموخت.در چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یاد گرفت.
من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم.چه عشقی به بنایی داشتم.دیوار را خوب می چیدم.طاق ضربی را درست می زدم.آرزو داشتم معمار شوم.حیف،دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم.از هر چه درخت بود بالا می رفتم.از پشت بام می پریدم پایین.من شر بودم. مادرم پیش بینی می کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم.ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم.
روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم،و مدتی سواری کردیم.دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.چه کیفی داشت! شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم.تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم.تمرین خوبی بود.هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.
خانه ما همسایه صحرا بود.تمام رویاهایم به بیابان راه داشت.پدر و عموهایم شکارچی بودند.همراه آنها به شکار می رفتم.
بزرگتر که شدم عموی کوچکم تیراندازی را به من یاد داد.اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد.اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند.در شکار بود که ارگانیزم طبیعت را بی پرده دیدم.به پوست درخت دست کشیدم.در آب روان دست و رو شستم.در باد روان شدم.چه شوری برای تماشا داشتم!
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم.هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد.تماشای مجهول را به من آموخت.من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها می خواندند،من هم می خواندم.در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید!"
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد.و من سال ها مذهبی ماندم،بی آن که خدایی داشته باشم!»

ــــــــ

«تابستان ها به کوه پایه می رفتیم.با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم.در یک سفر راه میان کاشان و قریه برزک را با پالکی پیمودیم.در گوشه باغ ما یک طویله بود.چارپا نگه می داشتیم .پدربزرگ من یک مادیان سپید داشت.تند و سرکش بود و مرا می ترساند.
من از خیلی چیزها می ترسیدم:از مادیان سپید پدربزرگ،از مدیر مدرسه،از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه ی عبوس شنبه!چقدر از شنبه ها بیزار بودم.خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز می شد. عصر پنج شنبه تکه ای از بهشت بود.شب که می شد در دورترین خواب هایم طعم صبح جمعه را می چشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم.اما مدرسه را دوست نداشتم.خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم!بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم.صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم.
وقتی که در کلاس اول دبستان بودم،یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم،معلم ترکه ی انار را برداشت و مرا زد،و گفت:"همه درس هایت خوب است،تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی." این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم.با این همه،دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم.
ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم.هنوز یک بیت آن را به یاد دارم:
ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان  / نکردم هیچ یادی از دبستان
اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم.این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم.من دیر بزرگ شدم.
دبستان را که تمام کردم،تابستان را در کارخانه ی ریسندگی کاشان کار گرفتم.یکی دو ماه کارگر
کارخانه شدم.نمی دانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد.زیان ها رساند.من مامور مبارزه با ملخ یکی از آبادی ها شدم.
راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم!وقتی میان مزارع راه می رفتم سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم.اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند.منطق من ساده و هموار بود.روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم.اداره کشاورزی مزد Contemplation مرا می پرداخت.»

ـــــــــــ

آمدم از ره به رويم در چو كس نگشود رفتم
گرم پيكر آمدم افسرده تار و پود رفتم
جاي آسودن چو نبود رهروان رنج سفر به
آمدم از ره نشسته رو غبار آلود رفتم
ساحل هستي نبرد از ياد من موج عدم را
گر ز دريا آمدم دريا طلب چون رود رفتم
بر سبك خيزان سينه زندان هستي تنگ آمد
روزني گر يافتم بيرون از آن چون دود رفتم
در خور ماندن نداند هيچ روشندل جهان را
شبنمي بودم كه هم دير آمدم هم زود رفتم
بي نشان زين ره نشايد رفت از اين منزل شتابان
تا غبار كاروان در راه پيدا بود رفتم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نامه سهراب سپهری به احمدرضا احمدی

احمد رضای عزیز تنبلی هم حدی دارد. این را می‌دانم. ولی باور کن فکر تو هستم و سپاسگزاری نامه‌هایت. من به شدت در این شهر تنها ماندم. آن هم در این شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنیده‌ام (چون پرنده‌ای نیست صدایش هم نیست). در همان امیر آباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک توقعی ندارم. من فقط هستم و گاهی در این شهر گولاش می‌خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود...

غصه نباید خورد گولاش باید خورد و راه رفت و نگاه کرد به چیزهای سر راه. مثل بچه‌های دبستانی که ضخامت زندگی شان بیشتر است. می‌دانی باید رفت یه طرف و یا شروع کرد. من شروع می‌کنم. ولی همیشه نمی‌شود. هنوز صندلی اتاقم را شروع نکرده‌ام وقت می‌خواهد. عمر نوح هم بدک نیست ولی باید قانع بود و من هستم. مثلا یک چهارم قار قار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: سه چهارم قناری را می‌شنوم.

می‌بینی قانع شده‌ام. راست است که حجم قار قار بیشتر است ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم می‌گفت قار قار برای بعضی‌ها خاصیت دارد.

من روزها نقاشی می‌کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلوها جا هست. پس تندتر کار کنیم. ولی نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالص‌تری هست، دودهای بادوام و آب‌نرو.

در کوچه که راه می‌روی گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه‌ات می‌نشیند و این تنها ملایمت این  شهر است و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اتاق پیداست، نمی‌تواند صمیمانه روی شانه  کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است.

توی این شهر نمی‌شود نرم بود و حیا کرد تهنیت گفت.نمی شود تربچه خورد.میان این ساختمان‌های سنگین تربچه خوردن کار جلفی است. مثل اینکه بخواهی یک آسمان خراش را قلقلک بدهی.

باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعنا پیدا می‌شود ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب‌تر است و یا از فلز به آن طرف.

من نقاشی می‌کشم ولی نقاشی من نسبت به گالری‌های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست پوست آدم را می‌کند و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد چون سوار آدم می‌شود. من خیلی‌ها را دیده‌ام که به نقاشی سواری می‌دهند. باید کمی مسلح بود و بعد رفت دنبال نقاشی.

گاه فکر می‌کنم شعر مهربان‌تر است ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی‌ها را شناخته‌ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده‌اند. باید مواظب بود. من شب‌ها شعر می‌خوانم. هنوز ننوشته‌ام خواهم نوشت.

من نقاشی می‌کنم. شعر می‌خوانم و یکتایی می‌بینم و گاه در خانه غذا می‌پزم و ظرف می‌شویم و انگشت خودم را می‌برم. و چند روز از نقاشی باز می‌مانم. غذایی که می‌پزم خوشمزه می‌شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد هم می‌گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است.

آدم چه دیر می‌فهمد...
من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتا ...
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر...

و همین ...