شاهنامه و مبحث انواع شعر
شاهنامه و مبحث انواع شعر
محمد كلباسى
آنچه اينجا مىآيد سخنرانى محمد كلباسى است در آئين بزرگداشت آغاز دوهزارمين سال سرايش شاهنامه فردوسى در اصفهان. با اينكه وى مايل بود نكات و شواهد تازهاى به مطلب خود بيافزايد و آنرا كلا بازنويسى كند، به دليل كمى وقت، ممكن نشد. اميد كه بعدا ميسر شود.
اين حقيقت كه علم بدون توصيف، تشريح و طبقهبندى حاصل نمىشود، مطلبى بديهى است. رنه ولك و آستين وارن در كتاب« نظريه ادبيات» و ديويد دايچز در« شيوههاى نقد ادبى» آثار خلاقه ادبى را به سه شاخه عمده شعر، داستان و نمايش تقسيم كردهاند. هر آنچه پس از مرحله خلاقيت و ابداع پيش مىآيد، مقوله شناخت و علم است و« علم ادبيات» بدون توصيف، تشريح و طبقهبندى ميسر نيست. نخستين و جدىترين گامها در اين مبحث با افلاطون و ارسطو آغاز مىشود. افلاطون و ارسطو به اصل و منشاء شعر، انواع شعر و مراحل تكامل آن و آثار و نتايجى كه بر آن مترتب است اشاره كردهاند. ارسطو در« فن شعر» مىگويد:« شك نيست كه پيدايش شعر را در اصل دو علت است و هر دو علت در طبيعت و نهاد آدمى است». و اين دو يكى غريزه تقليد از طبيعت و ديگرى خاصيت درك وزن و آهنگ است. ارسطو با اين تعريف به دو روى سكه يا« ماده» و« صورت» آثار خلاقه اشاره دارد. ماده شعر به مدد تقليد شاعر از طبيعت و صورت ان به يارى كلام و موسيقى كلام حاصل مىشود.
خواجه نصير طوسى بر اساس همين مطلب، شعر را« كلام مخيل موزون» دانسته است.
سخن ارسطو البته به شعر يا به اعتبارى به كلام منظوم باز مىگردد، اما نه هر كلام منظومى چه در زبان يونانى كلمه (siseioP)(شعر) به همه آثارى اطلاق مىشده است كه به قول ارسطو به وسيله« لفظ» تقليد از امور مىكند، خواه آن نثر باشد و خواه شعر، و آن شعر هم خواه مركب باشد از انواع و خواه نوعى واحد باشد... هيچ لفظ مشتركى نيست كه آن را بتوان بطور يكسان هم برادا( ميم) هاى مقلدانه سوفرون و كسنارك اطلاق كرد و هم بر مكالمات سقراط. مطلب اين است كه در زبان يونانى هر كلام منظومى شعر (siseioP)خوانده مىشده و كلمهاى براى نامگذارى و مشخص كردن« انواع شعر» موجود نبوده است. اين است كه بايد گفت يونانيان باستان مثل عربها چيزى جز كلام منظوم يا شعر نداشتهاند و اين مطلب كه شعر« مادر» همه هنرهاى كلامى است در همه فرهنگها علىالعموم ملاحظه مىشود. بنابراين ارسطو ناچار« انواع شعر» را به اعتبار وزن( مثلا وزن هروئيك براى ايلياد و وزن ايامبيك براى آثار هجايى) و مضمون تقسيم و نامگذارى مىكند. به اين ترتيب شعر به اعتبار ماده و صورت به انواع تقسيم مىشود: تقسيم شعر از لحاظ صورت با قالبها و وزن شعر ارتباط مىيابد و جنبه« ملى- فرهنگى» دارد. يعنى خاص يك زبان يا مجموعه زبانها و فرهنگهاى مرتبط است. مثل قالبها و بحور شعر فارسى: قصيده، رباعى، غزل، مثنوى، متقارب، هزج، رمل و... در قلمرو شعر سنتى فارسى( و بعضا شعر سنتى عرب) و تقسيم از لحاظ ماده و مضمون شعر كه عام است و صبغه جهانى دارد. مانند شعر حماسى، شعر غنايى، شعر هجايى و...
انواع شعر پيوندى استوار با انسان و زندگى و گستردگى و تنوع زندگى بشر دارد. پس نوع( dniKيا (erneG))در متن زندگى و صحنههاى متنوع و در عين حال مكرر آن نوعى« نهاد» است. تجربهاى هميشگى و مكرر، ضرورتى عام كه طى زمان و بر اثر زندگى بشر و نيازهاى اساسى انسان پديد مىآيد. نوعى نهاد و رسم كه بتدريج در مجموعه سنت ادبى پابرجا مىشود. رنه ولك و آستين وارن مىگويند:« انواع ادبى را مىتوان نهادهاى مرسوم ادبى دانست، نوع ادبى مثل كليسا، دانشگاه، يا دولت يك نهاد است». پس نظريه انواع يعنى گرايش به اصل نظم و طبقهبندى.
مطلب اين است كه نقد ادبى راه درازى در طريق تكامل پيموده است تا از مرحله توصيف به مرحله تشريح و تعليل نايل آمده است. اين طريق آيا همان نيست كه علوم طبيعى نيز پيموده است؟ توصيف موجودات زنده نخستين گام بوده است. پس از آن علوم طبيعى، از حد توصيف فراتر رفته و به مرحله تشريح، و تعليل و مقايسه گام نهاده است. علما، علوم طبيعى كوشيدند موجود زنده را به اعتبار دستگاههاى حياتى، طرز كار، توليد مثل، اندامها و... بررسى كنند و با مطالعه مشتركات، افزونيها، كاستيها، و بسيارى عوامل ديگر هر موجود را در جاى خود داخل مجموعهاى قرار دهند.
البته اثر ادبى با موجود زنده سنجيدنى است. در اينجا هم ناقد بايد از حد توصيف فراتر رود و به مرحله تشريح، تعليل، طبقهبندى، مقايسه و حتى به داورى برسد. اگر به توصيف بسنده كنيم بايد به خواندن اثر، معنى كردن لغات و شرح اصطلاحات بسنده كنيم. كارى كه متأسفانه در دانشكدههاى ادبيات ما متداول است. حال آن كه براى شناخت اثر بايد آن را به اعتبار كل فرهنگ و سنت ادبى تشريح و تعليل كرد. خواندن گلستان به شيوه توصيفى يعنى قرائت آن با توضيحات لغوى و احيانا صرفى و نحوى و بديعى، حال آنكه بايد گلستان را در سير كلى ادب فارسى و سنت ادبى باز شناخت.
گلستان يك اثر منفرد نيست بلكه متعلق است به يك مجموعه و لذا در« مجموعه» بايد شناخته گردد. گذشته و آينده گلستان را به اعتبار سنن ادبى و تأثير و تأثرها بايد ترسيم كرد. كارى كه بدون شناخت زندگى، مطالعات، تجارب و انديشههاى سعدى مقدور نيست. رسم و راه و سنتى كه گلستان در قلمرو آن پديد آمده بايد شناخته شود، ريشههاى اين سنت در نثر عربى و فارسى و حتى نثر موزون پهلوى بايد ملاحظه شود.
تجربه نثر موزون هجايى در بعضى ترانهوارهاى عاميانه فارسى و آثارى چون رسايل خواجه عبدالله انصارى و كشفالاسرار ميبدى و بعضى نمونهها در نثر آهنگين عرفا و اهل منبر و... و بخصوص بررسى نثر مقالهنويسى عربى و مقامهنويسى فارسى. آيا گرايشهاى زيبايى شناختى حاكم بر مقامات بديعالزمان و حريرى و ضرورتهاى اجتماعى و فرهنگى كه سبب پيدايى اين نوع در نثر عربى شده است، در تنها نمونه مقامهنويسى فارسى يعنى مقامات حميدى هم موجود است؟ آيا قاضى بلخى يكسره مقلد است يا گاه از مرحله تقليد فراتر مىرود؟ آيا دنبال كردن اين خطوط و تمايلات ما را سرانجام به« نوع ادبى» گلستان مىرساند؟ اثرى كه ديگر قطعا نه مقامات حريرى است و نه رسايل خواجه و نه نثر عرفا و اهل منبر، و نه تقليدى از اين گونه آثار، بلكه گلستان خود بر اثر مجموعه اين گرايشها و ناخالصىها پديد آمده است. تكامل آن را مىتوان در خطوط و تمايلات دورهاى و رسمهاى غالب در نثر فارسى از قرن چهار تا قرن هفتم ترسيم كرد. آيا اگر گلستان در همين حد مىماند اثرى ماندنى مىشد؟
سخن اين است كه سعدى از اين پلكان بر بام رفته و آنگاه چون پرندهاى بلندپرواز بال گشوده و اوج گرفته و چيزى عرضه كرده كه در نوع خود جز آنهاست. به ديگر سخن گلستان از انواع ناخالص و سادهترى در رسم و راه مقالهنويسى و... منشاء گرفته، اما سعدى آن شكل و قالب و مضمون را تا حد يك نوع مستقل در نثر فارسى كمال بخشيده است.
يك مثال ديگر بياورم آيا غزل فارسى در شكل تكامل يافته قرن هفتم و هشتم آن، همان تشبيب و تغزل قصايد شاعران قرن چهارم و پنجم است؟ اين تكامل چگونه صورت گرفته است؟ اين نكته امروز بديهى مىنمايد كه آنچه در شعر سامانى و غزنوى« غزل» خوانده مىشده« تغزل» قصايد بوده است, يا با همين نيت سروده شده است. حال پرسش اين است كه تغزل قصايد كه عموما هم از نظر مضمون و هم قالب از قصايد سنتى عرب تراويده، چگونه به« غزل» فارسى كه تشخص نوعى مستقل دارد، مبدل شده است؟ طبعا پسزمينه غزل فارسى همان تغزل است و تغزل از نظر مضمون، صور خيال، قالب و حتى لحن و واژگان بايد بررسى شود. مطالعه شرايط تاريخى، اجتماعى و فكرى حاكم بر دربارهاى شرقى سدههاى چهار و پنج هجرى، مطالعه ساختمان قصيده سنتى، و كاربرد بحر و قافيه در قصيده سامانى و غزنوى، براى درك« تشخص نوعى» غزل سنايى و انورى ضرورى است. بدون دريافت اين تحول و گرايشهاى مختلف در غزل بعد از سنايى، توفيق سعدى و حافظا در غزل فارسى توجيهپذير نيست. اين مباحث البته نياز به استدلال و ذكر جزئيات دارد. بايد نمونه آورد، مقايسه كرد و به جنبههاى صورى و معنوى كار با دقت نظر كرد. اينجا در اين مقال فعلا غرض آوردن مثال است تا هدف از توصيف، تشريح و طبقهبندى روشن بشود. پس در نقادى هم مانند آناتومى مىشود به مقايسه و طبقهبندى روى كرد. مادام كه توصيف نكنيم تشريح و مقايسه نمىتوانيم بكنيم و بدون مقايسه طبقهبندى ممكن نيست. داروين هم در نظريهاش از همين نقطه آغاز مىكند. اين است كه مجموعهها و دستههاى اساسى در علوم طبيعى پديد مىآيد: حشرات، ماهيان، خزندگان، پرندگان، پستانداران و... البته در اين مجموعه عظيم نمونههاى جالب توجه مثل وال و خفاش هم ملاحظه مىشود.
گوته مىگويد:« انواع شعر بيش از سه نوع نيست. آن كه با وضوح و روشنى داستانى را بيان مىكند، آن كه از شور و هيجان منبع مىگيرد و آن كه كارى شخصى و فردى را تجسم مىدهد. و اينها عبارتند از حماسه، شعر غنايى و درام. اين سه گونه ممكن است در يك شعر جمع آيند يا پراكنده باشند. غالبا اين هر سه قسم را در اشعار كوتاه به هم آميخته مىتوان يافت و اقتران و اجتماع آنها در يك ظرف محدود موجب ايجاد هنرى بسيار زيبا مىگردد... در تراژدى باستانى يونان نيز نخست ديده مىشود كه اين سه گونه شعر به هم آميخته بودهاند، آنگاه بتوالى و با نظم و ترتيب خاصى از يكديگر جدا شدهاند.» بعضى ناقدان ادب فرانسه، كوشيدند بحث در انواع ادبى را در كنار نظريه داروين گسترش دهند. در اين قلمرو كتابهايى چون« تطور انواع در ادبيات» و« شعر غنايى، حماسى و درام يا يك قانون تطور ادبى» را برون تير و سنت بو انتشار دادند. حاصل سخن آن بود كه انواع ادبى هم در تحولاند، در تأثير و تأثرند و داد و ستد دارند. گاه شاخههاى نورس نيرومند مىشود و به تنه بدل مىگردد و گاه تنهها مىپوسد و از بقاياى آن جوانهاى ترد و نازك سر بر مىزند. مجموعه شرايط و مقتضيات عصر و اقليم و تغذيه و... در سير اين تحول و تغيير مؤثرند. گاه از يك نوع جدى مثل حماسه، انواع غير جدى يا بدلى كه آن را حماسه خندهدار خواندهاند بيرون مىآيد. دن كيشوت را مقايسه كنيد با خروارها كتاب حماسى كه سروانتس با شيوه و لحن همان آثار، ناقوس مرگشان را به صدا درآورد.
اينگونه مباحث در قرن بيستم البته تكامل يافت و شكل سنتى آن تا حدى درهم ريخت و گاه موجب تعارضهاى بسيار شد. اما حسن آن اين بود كه ادراك تازهاى از اين تقسيمبنديها پديد آورد. ادراكى كه گسترش يافت و به مكاتب جديد نقد ادبى و كتابهاى تازه نقد راه يافت. از جمله سهم« نورتروپ فراى» در مباحث انواع ادبى و نقد نوعى سهمى عمده است.
اكنون با اين اشاره كوتاه كه در آن فقط كوشيدهام نگاهى سريع به نظريه انواع بيندازم، به شاهنامه مىنگرم. چنانچه مىدانيم شاهنامه در يك دوره سى چهل ساله تصنيف و ويرايش شده است. تصور مىكنم دوره سى ساله معروف را كه فردوسى خود به آن اشاره دارد بايد از سيصد و هفتاد هجرى تا سال چهارصد حساب كرد. پيش از اين دوره شاعرانى كه به سرودن شاهنامه پرداختند عبارتند از مسعودى مروزى و دقيقى توسى, اما پيش از فردوسى جز گشتاسبنامه دقيقى در شعر حماسى فارسى حقيقتا چيز قابل ذكر ديگرى نداريم. از دو منظومه كليله و دمنه رودكى و آفريننامه ابو شكور بلخى نيز خبر داريم. هر چند اين دو منظومه مفقود شدهاند اما از برخى ابيات پراكنده مىتوان گفت كه ربطى به« بنياد نوع حماسى» در شعر فارسى درى ندارند. به اين ترتيب از پيش از فردوسى و شاهنامهاش، هزار و سه بيت در دست داريم كه به دلايل متعدد نه ارزش كمى چندانى دارد و نه ارزش كيفى. سه بيت مسعودى مروزى كه در بحر هزج سروده شده بقدرى خام و بدوى مىنمايد كه خود دليل مقنعى در اثبات نظر ماست:
نخستين كيومرث آمد به شاهى گرفتش به گيتى درون پيشگاهى
چو سى سال به گيتى پادشا بود كى فرمانش به هر جايى روا بود
و در پايان كار ملوك الفرس( ساسانيان) اين بيت از او نقل شده است:
سپرى شد نشان خسروانا چو كام خويش راندند در جهانا
البته دقيقى بس بلندمرتبهتر و بزرگتر از مسعودى است. اما هزار بيت گشتاسبنامه به اعتبار صور خيال، واژگان، نوع تعبيرات و استوارى و بلندى كلام، و بخصوص در قياس با شاهنامه همچنان خام و ابتدايى مىنمايد. اين مطلب را اينجا و آنجا بشرح گفتهاند و نياز به بازگفتن نيست. دقيقى سخت مقيد متن شاهنامه ابومنصورى بوده است. تا آنجا كه حتى عينا واژگان متن منثور را در اثر منظوم آورده است. مقايسه يادگار زرير با ابياتى از گشتاسبنامه مؤيد همين وفادارى بىحاصل است. هر چند جوانى و بىتجربگى شاعر نيز بىتأثير نبوده است. چرا كه دقيقى در قصايدش بسى مقتدرتر و استادتر مىنمايد و همين نكته يعنى مقايسه قصايد دقيقى با گشتاسبنامه يادآور مطلب ماست.
قصيده« ام القوالب» شعر عرب است. ساخت و مضمون و سنت مشخصى داشته و دقيقى از اين رسم و راه طبعا آگاه بوده است. اما نظم تاريخ داستانى ايران نقل ديگرى است. كارى تازه و شگفت در شعر فارسى و در شعر عرب هم. البته غرض بىارج كردن كار دقيقى نيست كه پيشگامى دقيقى جاى حرف ندارد. فردوسى در استفاده از قالب و بخصوص بحر مديون دقيقى است خود او بحق گفته است:
اگر چه نپيوست جز اندكى ز رزم و ز بزم از هزاران يكى
همو بود گوينده را راهبر كه بنشاند شاهى ابر گاه بر
اما گشتاسبنامه كجا، شاهنامه كجا؟ سخن اين است كه دقيقى از حد يك راوى وفادار فراتر نرفته و شايد بتوان گفت به زبان و لحن بلند و ضرب حماسه نايل نشده است. نقد و داورى هوشمندانه فردوسى درباره دقيقى سندى است بىنظير در تاريخ نقد ادبى ما.
مطلب اين است كه در نيمه دوم قرن چهارم، مدتى كوتاه پس از قتل دقيقى، در ميدان نكوبيده حماسهسرايى، شاعرى پا مىگذارد كه به اعتبار شاهنامه مطلقا به آغازكنندگان، نوپايان و پيشقراولان شباهت ندارد. او در آغاز راه بزرگ است و اين حقيقتى است سخت شگفتانگيز. نوع نهادى است كه بايد رسم و راه آن بتدريج و قدم به قدم شكل پذيرد. فردوسى از اين لحاظ به هيچ شاعر فارسىزبان، حتى به رودكى، شباهت ندارد. رودكى البته پيش قراول بزرگى بود اما همانطور كه دقيقى در قصيدهاش از سنن شعر عرب بهرهمند شد رودكى نيز خود را با سخنوران بزرگ عرب قياس مىكند:
اينك مدحى چنانكه طاقت من بود لفظ همه خوب و هم به معنى آسان
جز به سزاوار مير گفت ندانم ور چه جريرم به شعر و طايى و حسان
سخت شكوهم كه عجز من بنمايد ور چه صريعم ابا فصاحت سحبان
فردوسى به حافظ و مولوى و سعدى هم هيچ شباهتى ندارد. آنها در مجموعهاى كه سنت ادبى است بار آمدند. بىآنكه ارزشهاى فردى هيچيك را انكار كنم به سير كلى شعر فارسى و پيوند هر شاعر با آن مجموعهاى كه سنن ادبى است نظر دارم. نظامى عروضى صاحب چهارمقاله در مقدمه مقاله شعر به آنچه شاعر بايد بخواند و بداند و حفظ كند اشاره كرده است. تذكرههاى ما پر است از تضمينها و استقبالها و مكاتبات و داستان رابطه شاعران با معاصران و قدما راوندى صاحب راحة الصدور، از قول شمس الدين احمد بن منوچهر شصت كله صاحب قصيده تتماج مىگويد:« سيد اشرف به همدان رسيد در مكتبها مىگرديد و مىديد تا كرا طبع شعر است، مصراعى به من داد تا بر آن وزن دو سه بيت گفتم. بسمع رضا اصغا فرمود و مرا بدان بستود و حث و تحريص واجب داشت و گفت از اشعار متاخران چون عمادى و انورى و سيد اشرف و بلفرج رونى و امثال عرب و اشعار تازى و حكم شاهنامه آنچ طبع تو بدان ميل كند قدر دويست بيت از هر جا انتخاب كن و يادگير و بر خواندن شاهنامه مواظبت نماى تا شعر به غايت رسد و از شعر سنايى و عنصرى و معزى و رودكى اجتناب كن، هرگز نشنوى و نخوانى كه آن طبعهاى بلند است. طبع تو ببندد و از مقصود بازدارد... شمسالدين شصت كله گفت من و چند تن ديگر اين وصيت را بجاى آورديم.» سنت ادبى ريشه در فرهنگ ما دارد. خط زنجيرى كه رودكى را به م. اميد پيوند مىزند. شاعر پا بر اين پلكان مىگذارد. معمولا نوجويى بدون اين تكيهگاه ميسر نمىشود. اليوت شاعر بزرگ انگليسى خود مظهر سنت و نوجويى است و در نقد ادبى هم به همين راه مىرود. حسامالدين چلبى از مولوى مىخواهد منظومهاى به سياق الهىنامه( حديقه) سنايى بسرايد. سعدى بوستان را بر اثر شاهنامه با مضمون تعليم و تحقيق سروده است. اقبالنامه و اسكندرنامه گامى است براى سرودن منظومهاى پهلوانى چون شاهنامه فردوسى. ادب ما گذشته از تكرارها و تقليدها كه متأسفانه فراوانند( هم امروز در اصفهان مىشناسم كسانى را كه دارند« خسرو و شيرين» مىگويند.) مجموعهاى است كه در آن نشانههاى راه و رسمها و نهادهاى سنتى بسيار نيرومند است.
نوع، به اين اعتبار، ساخت و هنجار مشخصى است كه طى زمان مىبالد، تكامل مىيابد و شاخهها و شاخكهاى تازه از آن مىرويد. اما مىتوان به جرأت گفت شاهنامه فردوسى به رغم اين واقعيت، از چنين پيشزمينهاى محروم بوده است، و بدون چنين ساخت و هنجار سنتى شكل گرفته.
آنطور كه مىدانيم شاهنامه بر اساس تودهاى از روايتهاى كتبى و شفاهى سروده شده، اما بين اين اثر هنرى جديد و آن منابع هيچگونه« تشابه نوعى» موجود نيست.
تشابه داستانى البته ربطى به مقوله شعر ندارد. اصل داستانها مسلما وجود داشته، منابع قديم من جمله اوستا و وداها، كتابهاى پهلوى قبل از اسلام و بعد از اسلام مثل يادگار زرير و كارنامك اردشير پاپكان، بندهش و دين كرد و زاد اسپرم و... تاريخها و ترجمهها چون سنى ملوك الارض و الابينا، حمزه و غرر السير ثعالبى و تاريخ الرسل و الملوك طبرى و بعضى كتابهاى فارسى مثل مجمل التواريخ و القصص و تاريخ سيستان و... و بسيارى متون ديگر، وجود روايتهاى مكتوب مثل خداينامه و سيرالملوكها را اثبات مىكند. اين روايتها را فقط در شاهنامه نمىبينم، در متون عربى و فارسى و ارمنى و جز آن هم آمده است. روايتهاى شفاهى نيز به احتمال قوى منبع شاهنامه بوده است.
در مقدمه شاهنامه ابومنصورى به بعضى از اين راويان به نام اشاره رفته است. فردوسى علاوه بر دهقان و موبد، از راويانى مانند آزادسرو و ماخ و بهرام و شادان برزين و شاهوى ياد مىكند. فردوسى خود در آغاز داستان كيومرث( آغاز شاهنامه) به روايتهاى شفاهى و سينه به سينه اشاره دارد:
سخنگوى دهقان چه گويد نخست كه نام بزرگى به گيتى كه جست
كه بود آنكه ديهيم بر سر نهاد ندارد كس از روزگاران به ياد
مگر كز پدر ياد دارد پسر بگويد ترا يك به يك از پدر
كه نام بزرگى كه آورد پيش كه را بود از آن برتران پايه پيش
اينگونه روايتها به روايتهاى شفاهى بسيار كهن ديگرى ارتباط مىيابد كه آنها را« داستان- سرودها» يا« سرودهاى گوسانيك» خواندهاند. گوسانها خنياگران دورهگردى بودهاند كه هنرشان آوازخوانى و نقالى بوده است. در شاهنامه، ويس و رامين و مجمل التواريخ به گوسانها اشاره شده است. مرى بويس در مقاله« گوسانهاى پارتى و سنت خنياگرى در ايران» به تفصيل درباره گوسانها و اشعار دوره ساسانى بحث كرده است. با اينكه از شعر دوره ساسانى چندان چيزى نمانده، وى كوشيده با جستجو در بعضى قرائن و نمونهها، وضع شعر در دوره ساسانى را بازنمايد.
بويس مىنويسد:« شعر در زبان پهلوى با اينكه به ميزان جزيى داراى اوزان مختلف است ولى در مقايسه با شعر هجادار فارسى كلاسيك، به نظر مىرسد كه به گونهاى يكسان از خشونت و بىنظمى برخوردار مىباشد. در اين سبك به توالى هجاها توجهى نشده، شعر از وزن سنگينى برخوردار است و تعداد هجاهاى غير مؤكد خط به خط تغيير مىكند و قافيهاى وجود ندارد، اين سبك شعر بيش از شعر به نثر قافيهدار شبيه است). حال پرسش اين است كه آيا ميان شعر ساسانى،« داستان- سرودها» و روايتهاى شفاهى امثال ماخ و آزادسرو از يك سو، و شاهنامه از سوى ديگر« پيوند نوعى» يا تشابه نوعى مىتوان ديد؟ يا ميان روايتهاى موجز و اشارهواريشتها و داستان جم و نديداد و زبان گشاده، روايتگر و توصيفى فردوسى« تشابه نوعى» موجود است؟
خداينامه دوره ساسانى كه در عصر يزدگرد سوم تدوين شد از ميان فته. از ترجمه خداينامه يعنى سيرالملوكهاى مترجمان دوره اول عباسى، چيز قابلى نمانده، تنها كتاب معتبر و كامل كه در دست است كتاب سنى ملوك الارض و الانبياء حمزه اصفهانى( حدود 270- 360) است كه ظاهرا منبع نويسنده مجملالتواريخ و القصص بوده است. كل كتاب با توجه به مضمون آن كه اشاره به سنوات تاريخى است بسيار مختصر است. بالطبع بخش ايران باستان آن بسيار فشرده است. در واقع كتاب حمزه مجموعهاى است از سنوات به شيوه تاريخنويسان آن روزگار.
حمزه به پيشداديان و كيانيان فقط در حدود چهار صفحه مجال داده است و عموما مقصود اين بوده كه بگويد هر يك چند سال پادشاهى كردند. بخشهاى كهنه تاريخ سيستان كه ظاهرا همان كتاب گرشاسب ابوالمؤيد بلخى است نيز چنين حالى دارد. از متن شاهنامه ابومنصورى كه منبع و سند اصلى دقيقى و فردوسى بوده نشانى نمانده است. بايد گفت متن شاهنامه ابومنصورى با توجه به مقدمه، چيزى بوده چون دارابنامه مثلا، نظرم به طرز نقل است نه شيوه نثر. شايد حتى بتوانم بگويم شباهتى داشته به تاريخ بلعمى( بخشهاى مربوط به ايران باستان). تاريخ بلعمى يا ترجمه تاريخ طبرى در سال 352 تمام شده و قرينهاى در دست نداريم كه نشان دهد فردوسى اين ترجمه را ديده است. در تاريخ بلعمى مطالبى آمده كه مطلقا در شاهنامه نيست. مثل روايتهاى ايرانى آفرينش يا سخنان منوچهر و... و البته در شاهنامه هم داستانهايى هست كه در تاريخ بلعمى اثرى از آنها نمىبينيد. مثل داستانهاى زال و رستم و روايتهاى منفردى چون بيژن و گرازان و رستم و اسفنديار و... اينجا به يك كتاب ديگر هم بايد اشاره كنم و آن« غرر السير» يا غرر اخبار ملوك الفرس ثعالبى است. اين كتاب كه تأليف آن در دوره سلطنت( 432- 421) مسعود محمود سبكتگين انجام پذيرفته است، البته جاى حرف دارد. هم به اعتبار تاريخ تأليف و هم صورت داستانپردازى، بسيارى معتقدند« غرر السير» ترجمه شاهنامه فردوسى است، گيرم نه مو به مو. به هر حال جزئيات مشابه در اين دو اثر بسيار است حتى گاه طرز جملهبندى و توصيفها يكى است، اگر چه عدهاى دلايلى خلاف اين سخن اقامه كردهاند، اما دستكم بايد گفت كه صاحب غرر السير يقينا از شاهنامه فردوسى بهره برده است.
مجموعه اين منابع، حقا يك نكته مهم را به ما باز مىگويد و آن اينكه استاد توس روايتهاى كتبى و شفاهى ساده را تا حد يك اثر بزرگ هنرى كه واجد ساخت و هنجارهاى مشخص نوعى و اسلوبى است، اعتلاء داده است. نوع يك نهاد شكليافته ادبى است.« انواع ادبى بخش عمده چيزى است كه آن را كاراكتر جبرى مىناميم.
زيرا سنخ ساختمان و خطوط اساسى اثر را چنانكه بايد باشد، تعيين مىكند». چنين ساخت جاافتاده مسلطى نه در وقايعنگارىهاى ساده شاهنامههاى منثور بوده و نه حتى در متون منفردى چون يادگار زرير( داستان شهادت زرير برادر گشتاسب و عموى اسفنديار.) و كارنامك اردشير. چرا كه گذشته از اين سخن ماندگار ارسطو كه« شعر فلسفىتر از تاريخ است»، ايران و حتى جهان قبل از شاهنامه چيزى است و بعد از شاهنامه چيز ديگر. چرا كه شاهنامه فقط مجموعه داستانهاى كهن نيست كه به زيبايى روايت شده بلكه جامعيت انديشگى و موضع فرهنگى خاص خود دارد. تبديل داستان سرودها و روايتهاى شفاهى و گزارشهاى مؤلفان شاهنامه ابومنصورى و داستانهاى منفرد، به شاهنامه فردوسى، كارى سترگ و معجزهمانند است.
« هومريدها» خنياگران دورهگرد داستانها و اساطير كهن يونان بودند. اين روايتگران و راپسودها را هومريد مىگفتند. گيلبرت هايت در كتاب« ادبيات و سنتهاى كلاسيك»، مباحثات مفصلى را كه درباره هومريدها و بود و نبود شخصيتى به نام هومر در قرن نوزدهم مىشده است عنوان كرده. گوته كه خود شبانهروز ايلياد را در كنار داشته در آغاز وجود هومر را نفى مىكند, اما در پايان به اين نتيجه منطقى مىرسد كه هومريدها اين خنياگران پراكنده در زمانها، نمىتوانستند اثرى با سبكى يگانه پديد آورند. بنابراين گوته انتساب ايلياد و اديسه را به هومريدها مردود مىداند و سراينده را به اعتبار« تشخص سبك و نوع» يك نفر مىداند.
چنين تشخصى در شاهنامه ذاتى اثر است. او شخصيتى تاريخى است كه از روايتهاى بدوى و گاه متفرق شفاهى و
مقالات ادبی ،تاریخی ،اجتماعی و ... نوشته خودم یادیگران