تاريخ سيستان، متن، ص: 145

و مالى عظيم ازيشان بستد. و چهل مرد [را] «1» گرفت از [آن‏] «1» خوارج و بند بر نهاد و به بست فرستاد كه كارشان فرمايند و تا مرا آنجا «2» سراى بنا كنند؛ و [فرمود] بر ايشان در كار كردن شتاب كنيد؛ و هر جاى كه تمام شدى نامه كردى كه جاى ديگر نيز چنين و چنين بكنيد، و مال بسيار همى بخشيد چندانكه از عدد و احصاء اندر گذشت، باز روزى مروان بن ابى حفصه‏ «3» اندر آمد پيش او و مروان شاعر او بود و روزى چند بود تا معن او را نديده بود، گفتا كجا بودى؟ گفت بنده‏زاده آمده بود و بنده بحديث او مشغول بود، گفتا چه نام كردى؟ گفت، شعر:

سمّيت معنا بمعن ثمّ قلت له‏

هذا سمّى عقيد المجد و الجود

گفتا يا غلام هزار دينار ده او را، و يا مروان بيت ديگرى بگوى، [گفت‏].

ايضا:

انت الجواد و منك الجود اوّله‏

فان هلكت فما جود بموجود

باز گفت يا غلام هزار دينار ديگر بده، و تو بيتى ديگر بگوى، گفت:

ايضا:

اصحب‏ «4» يمينك من جود مصوّرة

لا بل يمينك منها صورة الجود

باز گفت هزار دينار ديگر بده، و تو بيتى ديگر بگوى، گفت:

ايضا:

تاريخ سيستان، متن، ص: 146

 

من نور وجهك تضحى الارض مشرقة

و من بنانك يجرى الماء فى العود

باز گفت يا غلام هزار دينار ديگر بده، و تو بيتى ديگر بگوى، گفت:

ايضا:

صلّى لجودك جود النّاس كلّهم‏

فصار جودك محراب الأجاديد

گفت يا غلام هزار دينار ديگر، و تو بيتى ديگر بگوى، گفت:

ايضا:

لو انّ من نوره مثقال خردلة

فى السّود كلّهم لا بيضّت السّود «1»

گفت يا غلام هزار دينار ديگر فرا اوده، و تو بيتى ديگر بگوى، غلام گفت: دينار نيز نماند اندر خزينه، معن گفت بخداى تعالى كه اگر مرا دينار بودى و تو هم چنين تا هزار بيت همى گفتى هر بيتى را هزار دينار همى دادمى، هميشه همچنين بود و مال بجور «2» همى ستدى و بجود همى دادى، تا بتبذير «3» كردن مال و تدبير كردن بد، دل بخردان ازو بر شد «4» و از جور كه همى كرد، تا گروهى از خوارج بيعت كردند بكشتن او بمكابره، تا معن به بست شد و بدان كوشك شد كه او را همى بنا كردند و بر بام او شد «5» كه شراب خورد، آن خوارج كه بيعت كشتن او كرده بودند بيرون آمدند هر يكى پشته نى بگردن بر نهاده و اندر هر پشته از آن شمشيرى مجرد، گفتند حاجب را كه ما آن برج خويش تمام كرديم، حاجب ايشان را منع كرد، بانگ كردند كه عطاء مير از ما همى دور كنى؟

تاريخ سيستان، متن، ص: 147

معن بانگ ايشان بشنيد، گفت اندر آريد ايشان را، ايشان همچنان اندر شدند با آن پشتهاء نى، چون او را ديدند شمشيرها از ميانه نى بيرون كردند و قصد او كردند و او بالشى از پيش خويش سپر كرد، و او را جراحات بسيار كردند آخر شكم او پاره كردند، و او بزرگ شكم بود، كشته شد، و او را به بست دفن كردند روز پنج شنبه هشت روز گذشته از ذى الحجّه سنه اثنى و خمسين و مائه، [و] يزيد بن مزيد رسيد «1» و بر چهار فرسنگى بست بود و آن خوارج را بكشت و سپاه و مردمان سيستان يزيد مزيد را بيعت كردند و خبر بمهدى شد يزيد بن مزيد را والى سيستان كرد و عهد فرستاد، اندر اول سنه ثلث و خمسين و مائه، و يزيد اينجا مدتى دراز بماند، تا نامه نوشت و [به‏] يارى‏ «2» داد از بكر وائل سوى مهدى، بحديث گروهى كه خواست خراج ايشان فرو نهد اينجا بسيستان هم از بنى بكر وايل، چون بدرگاه شد بعضى بدخواهان يزيد بن مزيد حيلت كردند و ده هزار درم بدادند اين مرد را و از زبان يزيد نامه بتزوير نبشتند سوى منصور كه مرا دستورى ده تا از سيستان بخدمت درگاه آيم بر آن جمله كه مهدى را بر من سبيل نباشد، منصور نامه بخواند، خشم گرفت، و نامه مهدى را داد كه اين نامه صيعب‏ «3» تست، مهدى او را معزول كرد و سيستان تميم بن عمر «4» التيمى را داد از تيم ولات‏ «5» و او عامل هراة بود و اصل او از سرخس بود، نامه بهراة سوى تميم بن عمر رسيد بسيستان آمد اندر سنه‏

تاريخ سيستان، متن، ص: 148

ثلث و خمسين و مائه، و حراح‏ «1» بن زياد بن همام با او يكجا، و تميم عمر را صحبت بوده بود با منصور كه اندر راه حج عديل‏ «2» او بوده بود، پس يزيد مزيد را بند كرد و محبوس كرد، يزيد حيلت كرد تا بگريخت و ببغداد شد و يك چند ببغداد متوارى بود، تا روزى بجسر خواست كه بگذرد جماعتى از خوارج سيستان پذيره او باز خوردند و او را بشناختند و با او حرب كردند و او با ايشان، آخر گروهى بزرگ از آن قوم بكشت و آن روز باز كار بزرگ گشت، و باز او را بخراسان فرستادند، و اندر ولايت تميم بن عمر بسيستان خوارج بسيار جمع شد و قوى گشتند و حضين بن محمد را روز عاشورا اندر محرم سنه ست و خمسين و مائه بكشتند، و خبر بمهدى رسيد و تميم بن عمر را باز هراة فرستاد، و عبيد اللَّه، بن العلا «3» را باز عهد سيستان فرستاد، و عهد اينجا رسيد اندر رمضان سنه ثمان و خمسين و مائه‏ «4» و بو جعفر منصور فرمان يافت روز سه شنبه پيش از ترويه بروزى، بر چاه ميمون بمكه سنه ثمان و خمسين و مائه، شست و سه ساله بود و بيست و دو سال، كم دو روز، خليفت بود، و اقامت حج پس از وفات او اندرين سال ابراهيم بن يحيى [بن‏] محمد كرد.

(نشستن مهدى [بن‏] منصور به خلافت)

روز سه شنبه در ذي الحجه سنه ثمان و خمسين و مائه كنيت او ابو عبد اللَّه بود و نام وى محمّد بن عبد اللَّه بن محمّد بن على بن‏

تاريخ سيستان، متن، ص: 149

عبد اللَّه بن العباس بن عبد المطلب. و مهدى حمزة بن مالك الخزاعى را بسيستان فرستاد و حمزة بن [مالك‏] خالد بن سويد را خليفت خويش كرد بر سيستان و خالد بسيستان آمد روز چهار شنبه چهار روز مانده از ربيع الاول سنه تسع و خمسين و مائه، چون روزى چند ببود عثمان طارابى را بحرب نوح خارجى فرستاد، و عثمان آنجا رفت و نوح سپاه بيرون آورد و حربى صعب افتاد ميا [نشا] ن، و بدين حرب اندر كشته شد از بزرگان زياد بن همام الراسبى، باز حمزة بن مالك بنفس خويش بسيستان آمد اندر آخر سنه تسع و خمسين و مائه، روزى چند ببود و سپاهى بخراسان فرستاد و عثمان ابن بسام الأزدى را بر ايشان مهتر كرد، چون بفراه رسيد ياران او بر وى خروج كردند و عثمان را بكشتند و هم آنجا بفراه بگور كردند و سپاه بسيستان باز گشتند و بر خويش مهتر كردند سعيد بن قثم السعدى و بربض‏ «1» شهر اندر فرود آمدند و حمزة بن مالك پيش ايشان بحصار اندر شد روز آدينه از صفر سنه ستين و مائه، و سعيد بن قثم روز چند حرب كرد و بعجز باز گشت و سپاه بر گرفت و به بست شد و بست بستد و قوى گشت و بسيستان باز آمد، و باز حمزة بن مالك بحصار اندر شد ديگر راه، و يزيد بن مزيد «2» با سپاهى بزرگ از خراسان بسيستان آمد اندر شعبان سنه ستين و مائه و با آمدن يزيد ابن مزيد «2» برابر، نامه مهدى رسيد بنزديك حمزة بن مالك كه عمل سيستان تفويض كن به عبيد اللَّه‏ «3» بن العلاء، حمزه عمل بدو تسليم كرد و خود بعراق شد، پس سبب افتاد كه [عبيد اللَّه‏] اندر ذى القعده سنه ستين و مايه بسيستان فرمان يافت و يزيد بن مزيد «2» بر او نماز كرد و او را دفن و كفن كرد، پس يزيد پسر خويش را فياض بن يزيد بن مزيد «2» را بامارت سيستان بنشاند، هم اندرين روز كار سيستان قرار گرفت برين جمله، باز يزيد

تاريخ سيستان، متن، ص: 150

فيّاض را با سپاهى ببست فرستاد و مطيع بن زياد اللّخمى را بخليفتى پسر بنشاند، باز مهدى، زهير بن محمد الأزدى را بسيستان فرستاد و فرمان داد يزيد مزيد را كه از سيستان برو.

آمدن زهير بن محمد الأزدى به سيستان‏

و زهير بن محمد الازدى بسيستان آمد اندر سنه احدى و ستين و مائه و يزيد بن مزيد برفت و زهير بامارت بنشست و با مردمان نيكوئى كرد هشت سال تا آنگاهى كه مهدى فرمان يافت بدهى كه آن را سرير «1» گويند از ماسذان‏ «2» شب پنج شنبه هشت روز مانده از محرم سنه تسع و ستين و مائه، و چهل و سه ساله بود كه فرمان يافت، ولايت او ده سال و يك ماه و چهارده روز بود و پسر خويش را هادى را خليفت كرد.

(نشستن هادى بخلافت در سنه تسع و ستين [و] مايه)

و نام وى موسى بن محمد بن عبد اللَّه بن محمد بن عبد اللَّه بن عباس ابن عبد المطلب بود، و پدر، او را ببغداد بيعت ستد «3» [و] ولى عهد كرد و موسى آن روز بجرجان بود، هادى فضل بن سليمان را خراسان داد و باقى سيستان تميم بن سعيد

تاريخ سيستان، متن، ص: 151

را داد، و تميم بسيستان اندر آمد روز شنبه هشت روز مانده از صفر سنه تسع و ستين و مائه- و بشر فرقد با او بود بر خراج سيستان، تميم روزگارى بسيستان بود [پس‏] به بست شد و بشر فرقد را خليفت خود كرد، و ز بست بر خد شد و باز نبيل حرب كرد و برادر او را اسير كرد و بعراق فرستاد، باز هادى سيستان كثير بن سالم را داد.

آمدن كثير بن سالم بسيستان‏

و كثير بسيستان آمد سه روز گذشته از ذى الحجة سنه تسع و ستين و مائه، و اسد بن حبله‏ «1» را امير شرط كرد، و هادى بعيسى آباد فرمان يافت روز آدينه چهار روز گذشته از ربيع الاول سنه سبعين و مائه، و كثير بسيستان نيكوئى كرد با مردمان تا وفات هادى بود «2»، و هادى را بيست و پنج سال عمر بود، ولايت او چهارده ماه بود كم شش روز، پس هادى خليفتى برادر خويش را داد هرون الرشيد.

(نشستن هرون الرّشيد بخلافت)

روز آدينه نيمه ماه ربيع الاول سنه سبعين و مايه و كنيت او ابو جعفر بود، هرون بن محمد بن عبد اللَّه بن محمد بن على بن عبد اللَّه بن العباس بن عبد المطلب، و ديگر روز كه به خلافت نشست عبد اللَّه المأمون را مولود بود، پس سيستان بشوريد، بر كثير «3» بن سالم، و سپاه بيستگانى خواست، و حرب‏

تاريخ سيستان، متن، ص: 152

كردند، آخر كثير بگريخت از سيستان و ببغداد شد، ده روز مانده بود از جمادى الاولى سنه سبعين و مائه، پس هرون الرشيد عهد سيستان و خراسان سوى فضل بن سليمان فرستاد، و فضل بن سليمان، اصرم بن عبد الحميد [را] سيستان داد، و اصرم حميد ابن عبد الحميد را برادر خويش را بخلافت خويش بسيستان فرستاد، و اندر آمد روز آدينه هفت روز مانده از جميد الأولى سنه سبعين و مائه، پس از آن بسه روز كه كثير ابن سالم ببغداد شد. باز اصرم بن عبد الحميد بر اثر برادر بيامد و روزگارى اينجا بسيستان بود و نيكوئى كرد، تا باز رشيد عبد اللَّه بن حميد را از جهت خويش بسيستان فرستاد.

آمدن عبد اللَّه بن حميد بسيستان‏

اول عاملى كه از خاص هرون الرشيد بسيستان آمد عبد اللَّه بن حميد بود، اندر آمد هشت روز گذشته از رجب سنه احدى و سبعين و مايه و عبد اللَّه بن عون را خليفت خويش كرد و اينجا روزگارى ببود، باز رشيد او را عزل كرد و عثمان بن عمارة بن خزيمة المزنى‏ «1» [را] بسيستان فرستاد و عثمان از پيش آمدن، سوى شبيب بر «2» عبيد اللَّه نامه كرد و او را خليفت كرد و شبيب مردمان را استمالت كرد و شهر را آرام داد؛ و عبيد اللَّه‏ «3» حميد باز گشت سوى عراق، و عثمان بن عماره بنفس خويش بسيستان آمد روز آدينه هفت روز مانده از جمادى الاولى سنه اثنى و سبعين‏ «4» و مائه، و بدر پارس اندر آمد و بشر بن فرقد «5» را اندران روز بكشت، چون بشهر اندر آمد مردمان را آرام داد، و سبب كشتن بشر آن بود كه بر زبانها رفته شده بود كه فتنه بسيستان بشر فرقد همى افكند، باز پسر خويش را صدقة بن عثمان را با سپاهى به بست فرستاد و مطرف بن سمرة القاضى را [و] گروهى غازيان با او بفرستاد تا بر خد شدند و آنجا تركان جمع شده بودند با ايشان‏

تاريخ سيستان، متن، ص: 153

حرب كردند و ظفر يافتند و بسيار ازيشان بكشتند و صدقه بسيستان نيامد به بست بايستاد، و حضين‏ «1» خارجى با گروهى خوارج ميان بست و سيستان تاختنها همى كرد، عثمان نامه كرد سوى صدقه پسر خويش تا از بست بحرب حضين‏ «1» آمد و غازيان با او بيامدند و خود ازين سو بشد، تا عثمان سوى خوارج برسيد، صدقه بر خوارج ظفر يافته بود «2»، هر دو سپاه بسيستان باز گشتند، و [عماره‏] بسيستان داد كرد و با مردمان نيكوئى كرد تا باز سخن سيستان رفت بحضرة امير المؤمنين هرون الرّشيد كه ليث بن ترسل روزى امير المؤمنين را كه از شكار بازگشته بود خدمتى كرد و بموقع افتاد، پس او را بخواند و گفتا ترا بمصر همى فرستم اگر كار بر آن جمله كنى كه ايزد تعالى و تقدس فرمودست، بسيستان ترا مسمّا كنم تا كارت بزرگ گردد، باز گفت شاعر گفته است:

(شعر)

الزم سجستان و احذر ان تنافيها

فانّها جنّة سبحان منشيها

پس مردمان مجلس گفتند كه مصر بزرگوار شهرى بود، تا امروز كه امير المؤمنين حديث سيستان ياد كرد، [و] داود بشر المهلّبى‏ «3» از بزرگان بود، سيستان او را داد هرون الرّشيد، و داود براه خراسان بسيستان آمد روز پنج شنبه يازده روز رفته از شهر ربيع الاوّل سنه ست و سبعين و مائه، و همام بن سلمه بن زياد بن همام بر خراج بيامد، و داود اينجا روزگارى ببود باز بيرون شد بحرب حضين‏ «1» شب شنبه سيزده روز گذشته از ربيع الآخر سنه سبع و سبعين و مائه، و سپاه مطوّعه و غازيان‏ «4» سپاهى بزرگ با او، و حربى بزرگ بود و بسيار مردم كشته شد از هر دو گروه، و حضين خارجى كشته‏

تاريخ سيستان، متن، ص: 154

شد «1»، و داود بسيستان باز آمد، باز رشيد فضل بن يحيى را خراسان داد و سيستان، و فضل، يزيد بن جرير را بسيستان فرستاد.

آمدن يزيد بن جرير بسيستان‏

روز پنج شنبه دوازده روز مانده از جمادى الآخر سنه ثمان و سبعين و مائه بسيستان اندر آمد و ديرگاه ببود كه فضل‏ «2» او را صرف‏ «3» كرد، و ابراهيم بن جبريل را ولايت داد بر سيستان، و ابراهيم‏ «4»، بسام بن زياد را اينجا فرستاد و بسام اندر آمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنه تسع و سبعين و ابراهيم بنفس خويش بر اثر بسام بيامد روز شنبه اندر ربيع الأوّل سنه تسع و سبعين و مائه و ديرگاه ببود باز به بست شد و [ز] آنجا بر خد شد و با تركان حرب كرد و ظفر يافت وز آنجا بكابل شد و غزا كرد و غنايم بسيار بيافت و زانجا به سيستان آمد، پس بسيستان عمر بن مروان الخارجى برو بيرون آمد و بسيارى برو جمع شده از خوارج، [و] ابراهيم بن جبريل با

تاريخ سيستان، متن، ص: 155

غازيان بحرب عمر شد و حربى سخت كردند و ابراهيم بازگشت بشهر آمد، باز رشيد، على بن عيسى بن ماهان را خراسان داد و سيستان، و على بن عيسى، على بن الحضين قحطبه را بسيستان فرستاد، و اندر آمد بسيستان غرّه شعبان سنه ثمانين و مائه، [باز] بسر دهروز «1» على بن عيسى سيستان همام بن سلمه را داد و همام بسيستان آمد بعهدى بر خراج و نماز و حرب‏ «2»، اندر عقب او نامه ديگر آمد عهدى پسر على بن عيسى را و نام او الحسين بن على بن عيسى، و حسين على، نصر بن سليمان را بسيستان فرستاد، و اندر آمد روز چهار شنبه چهار روز مانده از شعبان سنه ثمانين و مائه، باز على بن عيسى ولايت [سيستان‏] يزيد بن جرير را داد، ديگر راه بسيستان آمد غرّه محرّم سنه احد و ثمانين و مائه، و مطرف بن سمرة القاضى هم اندرين سال فرمان يافت و بيست سال قضا كرد، مردى بزرگ و فقيه بود، باز ولايت‏ «3»، على بن عيسى، اصرم بن عبد الحميد را بسيستان فرستاد ديگر راه، و همان بن سلمه با او باخراج‏ «4» هم اندرين سال كه ياد كرديم، چون اصرم به سيستان آمد علّتى صعب او را پيش آمد و همام بن سلمه را خليفت كرد كه شهر نگاه دارد و خود فرمان يافت، باز على بن عيسى پسر خويش [عيسى‏] را سيستان داد، و عيسى خلافت خويش همام را داد كه شهر نگاه دارد و باز خود بر اثر بيامد [و] بسيستان ديرگاه نبود و به بست شد و ز آنجا به كابل شد و باز به بست آمد و بسيستان آمد اول سنه اثنى و ثمانين و مائه.

تاريخ سيستان، متن، ص: 156

بيرون آمدن امير حمزة بن عبد اللَّه الخارجى اندر سنه احدى و ثمانين و مائه‏ «1»

حمزة بن عبد اللَّه از نسل زو طهماسب بود و مردى بزرگ بود و شجاع و از رون و جول‏ «2» بود، از عمّال يكى آنجا بى‏ادبيها كرد حمزه عالم بود و بر او امر معروف كرد، آن عامل‏ «3» خواست كه او را تباه كند، آخر عامل كشته شد، و حمزه از سيستان برفت و بحج شد و ز آنجا باز آمد و گروهى از ياران قطرىّ بن الفجاة با او، باز خوارج سيستان بر خلف خارجى برخاسته بودند و ياران حضين و مردم بسيار جمع شده مردى پنجهزار، چون حمزه بيامد همگنان او را بيعت كردند و بسكر «4» آمد و اينجا بيرون آمد و اشكرا «5» شد، و عيسى بن على بن عيسى با سپاه بحرب او شد و حفص بن عمر بن تركه را بر سيستان خليفت كرد، روز آدينه اندر شوال سنه اثنى و ثمانين و مائه بحرب حمزه شد و سيف عثمان طارابى و الحضين بن محمد القوسى و روق بن حريش با عيسى بن على بدين حرب شدند و حربى صعب بكردند و خوارج بسيار مردم از يشان بكشتند و عيسى بن على بهزيمت برفت سوى خراسان و اين مهتران‏

تاريخ سيستان، متن، ص: 157

با او بخراسان رفتند براه بيابان چنانكه شاعر گويد:

(شعر)

يا ابن على اين تسرى فى الفلا

و كنت ليث الغاب قبل مرسلا

بين يدى حمزة فى قبله‏ «1»

فصرت فى الجبن لدينا مثلا

چون حال چنين بود خوارج بيامد [ند] بدر قصبه و حفص بن عمر بن تركه متوارى شد و حمزه بامداد بر غلس‏ «2» بدر شهر آمده بود، بانك نماز بسيار اشنيد «3» ازين شهر كه آن را عدد و احصا نبود، عجب ماند، آخر گفت باز گرديد كه بر شهرى كه اندر آن چندين تكبير و تهليل بگويند شمشير نبايد كشيد. بحلافاباد «4» فرود آمد و رسول فرستاد كه من با عامه شهر حرب نخواهم كرد، خليفت سلطانرا گوى بيرون آى تا حرب كنيم، نگاه كردند حفص بن عمر تركه رفته بود و بجاى‏ «5» اندر نهان شده، شاعر لشگر حمزه اين دو بيت بگفت:

(شعر)

من ذا ابدا «6» اميرا هاربا

متواريا فى ارضه من اهلها

حفص بن تركه قد رآه‏ «7» خائفا

من سطوت قد عاينوا من قبلها

 

تاريخ سيستان، متن، ص: 158

پس حمزه مردمان سواد سيستان را همه بخواند و بگفت يك درم خراج و مال بيش‏ «1» بسلطان مدهيد چون شما را نگاه نتواند داشت و من از شما هيچ نخواهم و نستانم كه من بر يك جاى نخواهم نشست، وزان روز تا اين روز ببغداد بيش از سيستان دخل و جمل‏ «2» نرسيد، آخر بر آن جمله اتفاق افتاد و مردمان قصبه بر ولايت امير المؤمنين رشيد بودند و خطبه همى كردند، و هنوز آن خطبه بنى العباس بر جاى است، اما مال منقطع گشت، باز اين بزرگان سيستان كه با عيسى بن على سوى على بن عيسى رفته بودند اندر خواستند تا حفص بن عمر را صرف‏ «3» كرد كه او عاجز بود و سيف بن عثمان الطّارابى را بر نماز و حرب بسيستان فرستاد و حضين بن محمد القوسى را بر خراج، و اندر آمدند در محرّم سنه ست و ثمانين و مائه.

آمدن سيف بن‏ «4» عثمان الطارابي و حضين بن محمد القوسى بسيستان‏

و حفص بن تركه را بگرفتند و بند بر نهادند و ياران او را باز داشتند و حبيب ابن تركه صاحب شرط حفص بود و بدر طعام‏ «5» بود كس فرستادند و بياوردند و بازداشتند

تاريخ سيستان، متن، ص: 159

و حفص را بسيار عذاب كردند تا كشته شد، باز على بن عيسى، عبد اللَّه بن العباس را- سپاه سالار خراسان را- اينجا فرستاد و اندر آمد غزّه ربيع الاوّل سنه سبع و ثمانين و مائه.

آمدن على بن عيسى‏ «1» بسيستان‏

و روزگارى اينجا ببود و حمزه بنشابور شد و آنجا حرب كرد بر على بن عيسى، تا حمزه بخراسان شد و باز آمد، عبد اللَّه بن العبّاس ببسكر بيرون شد و غارتهاء بسيار كرد و باز بشهر آمد، باز على بن عيسى پسر خويش را ديگر راه- عيسى را- سيستان داد و عيسى تا فراه آمد و خراج جبايت كرد و باوق آمد و عامه مردمان را بسيار آنجا بكشت و بشهر اندر آمد بدرى‏ «2» كركوى فرود آمد اندر شوّال سنه ثمان و ثمانين و مائه، باز حمزه از خراسان فرا رسيد و همه عمّال را كه در لشكر «3» بيامد بكشت و بدر شهر آمد و عيسى على بحرب او بيرون شد و بسيار مردم با ايشان، و عفّان بن محمد با آن سپاه بود حربى صعب بكردند و عفان بن محمد اندرين حرب كشته شد و بشهر اندر آوردند و بجانب مسجد او او را دفن كردند، و عفّان از بزرگان و علما و فقهاء زمانه بود، باز حمزه برفت سوى‏

تاريخ سيستان، متن، ص: 160

خراسان شد چون دانست كه اينجا هنوز بر آن گروه برنيايد «1»، و عيسى بن على بر اثرى وى با سپاه برفت روز پنجشنبه سيزده روز گذشته از شوّال سنه ثمان و ثمانين و مائه، و اندرين ميان عيسى اينجا دوازده روز بود، و حمزه بنشابور شد و عيسى بر اثر او، و بدر نيشابور فراهم رسيدند و حربى صعب كردند و حمزه بازگشت بسيستان آمد و عيسى بنشابور نزديك پدر ببود، و على بن عيسى سيستان حضين بن محمد القوسى را داد و عهد فرستاد و نامه، و حضين بروستاء قوس‏ «2» بود سوى پسر نامه كرد تا شهر فرو گرفت، و اندر عقب، خود بشهر اندر آمد روز سه شنبه عشرة ذى القعده سنه تسع و ثمانين و مائه، و كار قصبه نظام گرفت و مردمان آرام گرفتند با او، و زلزله آمد بسيستان اندر محرّم شش روز گذشته از آن سنه تسعين و مائه، و على بن عيسى نامه كرد سوى امير المؤمنين هرون الرشيد و آگاه كرد كه مردى از خوارج سيستان بر خاستست و بخراسان و كرمان تاختنها همى كند و همه عمّال اين سه ناحيت را بكشت و دخل بر خاست و يك‏درم و يك حبّه از خراسان و سيستان و كرمان بدست نمى‏آيد، پس رشيد بيعت كرد مأمون‏ «3» پسر خويش را بر همه ولايت مسلمانى اندر سنه ثمان و ثمانين و مائه‏ «4»، و خود بنفس خويش رشيد بيامد تارى كه بخراسان آيد بحرب حمزه، كه او را شوكت و قوّت شد و سى هزار سوار با او جمع شد پانصدگان، پانصدگان [كه‏] بناحيتها همى فرستاد [ى‏] و بهيچ جاى يك روز بيش مقام نكردى. باز برى خبر رسيد كه از روم سپاه بيرون آمد، زانجا باز گشت و ببغداد شد، و حضين ابن محمّد القوسى بسيستان فرمان يافت اندر سنه ست و تسعين و مائه و ديوانها بسوختند و خراجها كم و بيش كردند، پس رشيد على بن عيسى را عزل كرد از خراسان و فرمان‏

تاريخ سيستان، متن، ص: 161

داد كه مال او همه برگيرند و بستانند «1» و هرثمة بن اعين را خراسان داد و سيستان، و هرثمه، سيف بن عثمان الطارابى را سيستان داد.

آمدن سيف بن عثمان الطارابى به سيستان‏

چون سيف عثمان بسيستان آمد محمد بن الحضين بن محمد القوسى بجاى پدر خويش نشسته بود، ولايت گرفته، او را اندر شهر نگذاشت‏ «2»، پس او بدر شهر فرود آمد و مشايخ بر او شدند و گفتند صواب بازگشتن تو باشد، او بازگشت و بسواد سيستان قرار نيارست كرد بسبب حمزه، بشد بفراه و ز آنجا به بست و آنجا سپاه فراهم كرد و بسيستان آمد، و ابو العريان با او بيامد و اين بو العريان مردى عيار «3» بود از سيستان و از سرهنگ شماران‏ «4» بود و غوغا يار او بودند، پس سيف بسر لشگر در سراى خويش فرود آمد، و محمد بن الحضين با او حرب كرد اندر سنه اثنى و تسعين و مائه، و سيف بهزيمت برفت و محمّد بن الحضين شهر داشت و خطبه‏ «5»، و از روستاها هيچ دخل نبود بسبب خروج خوارج، باز هرثمة بن اعين، الحكم بن سنان را سوى سيستان فرستاد، و صالح بن الفكاك‏ «6» سپاه سالار حكم بود، و محمّد بن الحضين باز ايشان را فرمان‏