تاريخ سيستان، متن1
تاريخ سيستان، متن، ص: 1
[مقدمه مؤلف]
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم- توكّل تكف الحمد للّه ربّ العالمين و سبحان الّذى احاط بكلّ شيء علمه، و نفد فى كلّ موجود حكمه، و ظهر فى جميع الأمور حكمته، و بان فى كلّ مصنوع لطيفة صنعه، نحمده على نعمته عندنا بموهبة العقل الّذى اختصّنا من ساير الحيوان به، فوجب علينا بذلك حجّته و لزمنا معه عبادته و الإقرار بربوبيّته، و صلّى اللَّه على محمّد عبده و رسوله و على آله من اهله.
اخبار سيستان از اوّل كه بنا كردند و انساب بزرگان و حدود شهر سجستان كه از كجا بود اندر ابتداء و فضايل آن بر ديگر شهرها چنانك يافته شد اندر كتاب گرشاسب «1»
تاريخ سيستان، متن، ص: 2
و از كتاب فضايل سجستان كه هلال يوسف اوقى «1» كردست، و آنچه از پس آن گذشت تا روزگار پادشاهى «2» اما بنا كردن سيستان، بر دست گرشاسب بن اثرت «3» بن شهر بن كورنگ بن بيد اسب بن تور بن جمشيد الملك بن نونجهان «4» بن اينجد «5» بن اوشهنگ بن فراوك بن سيامك بن موسى «6» بن كيومرث بود، و كيومرث آدم عليه السّلام بود، و كيومرث را
تاريخ سيستان، متن، ص: 3
از آن روز كه ايزد تعالى بزمين آورد پادشاهى و زندگانى هزار سال «1» بود، و پس از وى پادشاهى [اوشهنك] بود چهل سال، و پس از وى پادشاهى طهمورث بود كه «2» سيستان بنا كردند، تا پيغامبر ما محمّد مصطفا «3» صلّى اللَّه عليه و سلّم بيرون آمد بفرمان ايزد تعالى، و شريعت اسلام آورد، چهار هزار سال بود شمسى، و بيشترين فضلى شهر سيستان را اينست كه اوّل نام و خبر او صلّى اللَّه عليه بزبان مردمان خاص و عام آنجا رفته شد، و بنا كردن سيستان آن روز بود كه گرشاسب دانايان جهان را گرد كرده بود، كه من شهرى بنا خواهم كرد بدين روزگار كه ضحاك همه جهان همى ويران كند، و آزادگان جهان را همى كشد و از جهان بجادوئى همى بركند، تا
تاريخ سيستان، متن، ص: 4
مردمان عالم را سامه «1» باشد كه او را بر شهرى كه من كرده باشم فرمان نباشد، اما چنان خواهم كه نيكو نگاه كنيد و از هفت و چهار و دوازده «2» بنگريد و حساب كنيد، و بوقتى ابتدا كنيد كه سعد باشد بى هيچ نحس، چنانك ديرگاه بماند چندانى كه حدّ امكان باشد، هر چند كه جهان و هر چه اندر ويست بر گذرست و همه بآخر ناچيز گردد.
ايشان بر فرمان او بسيار درنگ و روزگار كردند «3»، تا وقتى نگاه كردند و گفتند كه اكنون بنا كن، او ابتدا بدست خويش بيفكند «4»، پس حكم كردند كه تا چهار هزار سال شمسى اين شهر بماند. و چون مصطفا عليه السّلام برون آيد و دين اسلام آشكار گردد و مردم عجم را بدين حقّ خواند اوّل كسانى كه او را اجابت كنند مردم سيستان باشند و او را اجابت كنند چه بطوع و چه بكره، و اندر روزگار دين او عليه السّلام چهار صد و چهل و چهار سال وقعتها باشد. و چون چهار صد و چهل و چهار سال بگذرد اين شهر باز آبادان گردد بر دست شه بورگان بن كرايست شان «5» كه نزديكان «6» زمان كيان «7»
تاريخ سيستان، متن، ص: 5
بوده باشد. گرشاسب بدان شاد شد و ايشان را خلعتها داد و اين شهر بنا كرد و تمام كرد، و قصه گرشاسب زياد است و بكتاب او تمام گفته آيد، اما اين مقدار اينجا بسنده «1» كرديم تا كتاب دراز نگردد. اما از بزرگى و فخر اوى يكى آن بود كه بروزگار ضحاك كه هنوز چهارده ساله بيش نبود يكى اژدها را كه چند كوهى بود تنها بكشت بفرمان ضحاك، و پس از آن با اندك مردم ز اولى و ايرانى برفت هم بفرمان ضحّاك بيارى بهرام «2» هندى تا برفت و بهو «2» را با دو بار هزار هزار سوار و هزار پيل بگرفت و بكشت، و هندوان «3» و آن ديار همه ايمن كرد و به سرانديب شد و نسرين را آنجا بگرفت و بكشت، و پيرامن درياء محيط برگشت، و آن جزيرها و عجايبها بديد، و از آنجا بمغرب شد و كار كرد هاء بسيار كرد، تا باز افريدون بيرون آمد- پسر عمّ وى- و ضحاك را ببست، و باز كسى فرستاد و گرشاسب را بخواند و گرشاسب برفت با نبيره خويش نريمان ابن كورنگ «4» بن گرشاسب، سوى افريدون شد، و افريدون پذيره «5» او باز آمد و
تاريخ سيستان، متن، ص: 6
او را بر تخت نشاند و نريمان را اندر پيش تخت بر كرسى زرّين بنشاند، و باز او را بچين فرستاد تا شاه چين را كه بفرمان افريدون در نيامده بود بگرفت، و با هزار پيل وار زر و جواهر بدرگاه فرستاد بدست نريمان، و خود بنفس خويش بچين بود، و نامه كرد سوى افريدون كه اين مرد را گرفتم و بفرستادم و اينجا ببودم «1» تا او اينجا بيايد، اما [تو او را] خلعت ده و بازگردان و عفو كن كه مرد محتشم است، هيچكس اين ولايت را جز او نتواند داشت. و افريدون همچنان كرد، و از آنجا گرشاسب بدرگاه افريدون آمد، و ز آنجا بسيستان آمد، و نهصد سال پادشاه سيستان بود. و ضحاك را «2» بروزگار او بسيستان هيچ حكم نبود، و همه زابل و كابل و خراسان را كه ضحاك داشت بگرشاسب باز داشته بود، افريدون بر ولايتش زيادت كرد.
(حديث كورنگ)
كورنگ بيش از سى سال زندگانى نكرد و بروزگار گرشاسب فرمان يافت، و چون گرشاسب به خداىپرستى مشغول گشت، جهان پهلوانى را به نبيره «3» خود نريمان كه پسر كورنگ بود سپرد- و افريدون تا بروزگار منوچهر، منوچهر را بنريمان سپرد، تا برفت و خون پدرش ايرج باز آورد، و افريدون خداى تعالى را شكر كرد، كه نمردم تا بديدم كه ايزد تعالى بدين جهان داد من از بى دادان بداد. و بروزگار نوذر هم جهان پهلوان سام نريمان بود، و فرياد رس او بود، و جهان او را صافى كرد، تا باز كه افراسياب بيرون آمد و دوازده سال شهر ايران «4» بگرفته بود و
تاريخ سيستان، متن، ص: 7
نريمان و پسرش سام برو تاختنها همى كردند تا ايران شهر يله كرد و برفت بعجز باز بتركستان شد، و بروزگار طهماسب «1» جهان پهلوان سام بود و پسرش دستان عالم بمردى آباد داشت، تا باز افراسياب بيرون آمد و ايران بگرفت، و مردمان ايران بزينهار دستان آمدند، تا دستان برفت و رستم چهارده ساله بود و كيقباد را بياورد و ميانه لشگر تركان رفت و باز آمد و مرديها كرد و افراسياب را بتاختند و جهان بآرام «2» كرد، تا بروزگار كى كاوس، باز هم رستم بتركستان شد «3» و كين سياوخش باز آورد. تا باز كه با كيخسرو برفت و حربها كرد تا يك راه كه افراسياب را بدست آورد و بكشت «4».
و باز از پس وى فرامرز بود، و اخبار فرامرز جداگانه دوازده مجلّد است. و اخبار نريمان و سام و دستان، خود بشاهنامه بگويد كه بتكرار حاجت نيايد. و حديث رستم بر آن جمله است كه بو القسم فردوسى شاهنامه بشعر كرد، و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همى بر خواند، محمود گفت همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بو القسم گفت زندگانى خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما اين دانم كه خداى تعالى خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد، اين بگفت و زمين بوسه كرد و برفت «5»
تاريخ سيستان، متن، ص: 8
ملك محمود وزير را گفت اين مردك مرا بتعريض دروغ زن خواند، و زيرش گفت ببايد كشت «1»، هر چند طلب كردند نيافتند. چون بگفت و رنج خويش ضايع كرد و برفت هيچ عطا نايافته، تا بغربت فرمان يافت. و اگر ما بشرح هر يك مشغول گرديم غرض بجاى آورده نباشيم، و اين يكان يكان جهان را معروف و مشهورست، همچنين فرزندانشان نسل بر نسل بروزگار ملوك عجم، جهان پهلوان بودند.
تا چهار هزار سال بر آمد و پيغامبر ما (صلعم) بيرون آمد و شريعت اسلام آورد، بروزگار خسرو پرويز بن هرمز بن انوشروان الملك، كه بختيار جهان پهلوان بود از فرزندان رستم، و ببختيار نامه قصّه او باز خوانند.
(نسبت بختيار الاسبهبد)
بختيار بن شاه فيروز بن بزفرى «2» بن شير اوژن بن خدايكان بن فرخ به «3» بن ماه خداى بن فيروز بن كرد آفرين «4» بن پهلوان بن اسپهبد بن رستم بن مهر آزاد بن رستم ابن بولاد بن كان آزاد مرد «5» بن رستم بن جهر آزاد بن نيرو سنج بن فرخ به «6» بن داد آفرين ابن سام بن به آفريد بن هوشنگ بن فرامرز بن رستم الاكبر بن دستان بن سام بن نريمان بن كورنگ بن گرشاسب «7».
پس چون اسلام بسيستان آوردند و لشگر اسلام قوى گشت. و جهانيان را معلوم شد كه كسى را بر فرمان سماوى تاب نباشد، و كار نه بعدّت و سلاح و لشگر است، الّا
تاريخ سيستان، متن، ص: 9
بفرمان خداى تعالى، و مردمان سيستانرا معلوم بود اندر آخر زمان بيرون آمدن مصطفى عليه السلام كه بر حقّ است، سيستان بصلح بدادند «1» ......... بجايگاه آن پهلوان سيستان بروزگار پادشاهى «2» ......... رستم بن آزادخو بن بختيار الاصبهبد بود، و از بختيار باز گفتيم تا بگرشاسب، و نسبت گرشاسب اندر ابتداء اين كتاب باز گفتهايم تا كيومرث كه آدم بود عليه السّلام.
[فضايل]
اكنون بعضى از فضايل آنچه اندر كتابهاست [و] خداوندان اخبار و حكما ياد كردهاند.
[فضل]
اندر كتاب انبياء عليهم السّلام على بن محمّد طبرى «3» باز گويد كه چون آدم (عليه) از سرانديب بطلب حوّا برفت، بهيچ جا اقامت نكرد مگر بدان جايگاهى كه اكنون سيستان است، آنجا آب روان ديد بر ريگ، بخورد، سبك بود، و باد شمال همى آمد، بخفت خواب كرد، چون بر خواست طهارت كرد و تسبيح كرد، چون فارغ شد چيزى خواست كه بخورد، جبرئيل عليه السّلام بنزديك او آمد، او را اندر وقت درخت نار و درخت خرما پديد آورد، و بقدرت بارى تعالى ببار آمد، و آدم از آن بخورد، و هنوز اصل خرما و نار از آنگاه است. و آن وقت كه گرشاسب رغبت بنا كردن سيستان كرد سبب آن خرما و نار بود كه آنجا ديد.
(فضل آخر)
فضل ديگر آنست كه بگاه غرق نوح عليه السّلام كه اندر كشتى گرد آفاق همى گشت، كشتى آنجا بايستانيد و كبوتر را بفرستاد تا خبر آورد نزديك وى كه عذاب برخواست و آب كمتر شد، و آنجا دو ركعت نماز كرد اندر كشتى، و كبوتر را دعا كرد
تاريخ سيستان، متن، ص: 10
كه يا رب اين را عزيز گردان، و آن بقعه را دعا كرد ببركت، و اكنون تا رستاخيز هميشه آن بركت بر آن مردمان باشد و بر آن ولايت.
(فضل آخر)
فضل ديگر، كه سليمان عليه السّلام، باد را فرمود، تا او را با همه لشگر گرد عالم بگردانيد، و جهانيان او را بديدند، و فرمان او را كار بستند و جنّ و انس با او بودند و طبّاخان بر كار بودند، باد را گفت مرا بجايگاهى فرود ار كه معتدلتر باشد و هواء سبك، او را بسيستان فرود آورد تا آنجا چاشت خورد، پس گفت از چندين جاى كه رفتيم اينجا خوشترست، و جهان امروز همه بر عدلست و جور نيست كه عالم همه برابر گشتند اندر دين. [و] خوارج فرق ميان دار جور و دار عدل ز اينجا گرفتند.
(فضل ديگر)
اسكندر رومى «1» چون دارا بن داراب كشته شد، و روشنك دختر او را بزنى كرد، و قصد هند كرد، بسيستان رفت و بران قلعه شد كه كيخسرو بنا كرده بود، بن شمال قلعه سيستان، و قلعه ديگرست بر جنوب كه پس از آن اردشير بابكان بنا كرده، و آنجا هفت روز ببود و اسپهبد سيستانرا بنواخت كه او را خدمت بسيار كرد و پذيره «2» او باز شد، پس بفرمود تا آنجا كه ديدبان گاه قلعه بود، قلعه جداگانه كردند، و روشنك آنجا يله كرد تا از كار هند فارغ شد، و باز آنجا آمد، و آن قلعه تمام كرده بودند، پس يك ماه اينجا ببود تا نيكو تمام شد، گفت: اراك چنين بايد قلعه اندر «3» نچنانكه
تاريخ سيستان، متن، ص: 11
بود، و اراك بزبان رومى ديدبان گاه را گويند، و آن اينست كه اكنون قلعه سيستان است كه ارك گويند «1»، ذو القرنين كرده است، و اين حكايت بچندين كتاب ياد كرده آمدست يكى باخبار سيستان، و ديگر عبد اللَّه بن المقفع اندر كتاب سير ملوك عجم باز گويد، و ابو الفرج قدّامة بن جعفر بن قدّامة البغدادى «2» اندر كتاب خراج بباب مسالك و ممالك باز گويد، اين خبرها درست مىگردد اندر حديث سجستان از حديث انبيا عليهم السّلام. و باللَّه العصمة و التّوفيق.
(و اما آنچه در ذات سيستان موجودست) (كه در ساير شهرها نيست)
اوّل آنست كه شارستان «3» بزرگ حصين دارد كه خود چند شهرى باشد «4» از ديگر شهرها، و آنگاه آن را مدينة العذرا گويند كه هرگز هيچكسى نتوانست آن را ستدن الّا تا بدادند، و نتوانند تا ابد الدّهر، و مردان مرد حربى باشند و حرب و شوريدن سلاح عادت كرده باشند كه آن ايشان را از خردى تا بزرگى پيشه باشد، و بتعليم جنگ و مقاتله
تاريخ سيستان، متن، ص: 12
آموخته باشند؛ و ديگر جاى «1» بس معتدلست اندر هوا، و قطب جنوبى و قطب شمالى و سهيل و قدمان و فرقدان بدانجا تابش كنند؛ و باد شمال دايم آيد آنجا و باد صبا، تا فهم و ذهن مردمان آن بدان اعتدال و خوشى هوا بهتر از مردمان جايگاهى ديگر باشد؛ و كار هاء ديگر دارند كه دون ايشان را نيست، چون راندن ريگ از جاى بجاى و جمع كردن آن و بداشتن بر جاى كه بخواهند، و آن ريگ ايشان را خزينه بزرگوارست كه همه چيزى كه بخواهند بريگ اندر كنند، هر چند كه ساليان بر آيد نگاه دارد و بدان اندر هيچ نقصان نيايد، و اين علم كسى ديگر را نيست، و فايده آن ريگ نيز دون اين آنست كه بجائى كه از آن اندك بدارند نبات بهتر رويد، و آب كه بر آنجا برود بى علت گردد و مردم كه بر آنجا نشيند و خسبد تن درست باشد، و از فضل ريگ است كه فرزند آدم را چون خرد باشد بر آنجا بدارند تا قوى گردد [و] اعضاء وى درست باشد؛ و ديگر آسيا چرخ كنند تا باد بگرداند و آرد كند و به ديگر شهرها ستور بايد يا آسيا آب يا بدست آسيا كنند، و هم ازين چرخها بساختهاند تا آب كشد از چاه بباغها و بزمين كه از آن كشت كنند چه اگر چه آب «2» تنگ باشد، و همچنين بسيار منفعت از باد برگيرند.
و ديگر كه شهريست بذات خويش قائم كه بهيچ شهرى محتاج نيست كه اگر كاروان گسسته گردد همه چيزى از نعمتهاء الوان و جامهاء بزرگوار و آنچه ملوك را و اهل مروّت را بايد همه اندر آن شهر يافته شود كه بجاى ديگر حاجت نيايد و بزيادت [باشد]، و زمستان ميوه تر باشد همچنانكه بتابستان سال تا سال، و اسپرغمهاء نيكو، و همه ساله بره شير مست يافته شود، و ماهى تازه بهمه اوقات، كه ايزد تعالى آن را اندر كتاب خود بستوده است؛ و ديگر كه از شهرهاء دور بار بكشتى بيارند تا اندر قصبه، و
تاريخ سيستان، متن، ص: 13
ديگر جايها بر ستور حمل بايد كرد مگر ببغداد كه همين يافته شود، و ديگر كه علماء بزرگ خاستند از سيستان اندر باب فقه و ادب و قراءة و تفسير چنانكه بحرمين و شام و عراقين محتاج ايشان بودند و كتب ايشان خواندند و كنون مىخوانند كه اگر نام هر يكى بگويم كتاب تطويل گيرد، و هرگز نبود كه خالى بود از علماء و فقهاء بزرگ، كه در طبع هواء او موجودست كه آنجا ناچار علماء بسيار بايد كه باشد، و عامه سيستان علم دوست بايد كه باشد، و مردان آن مرد «1» و زنان آن پاكيزه و با حميّت چنانكه آنان را بديگر جاى اندر پاكيزگى يار نباشد هر چه از آن سجزى خالص باشد، مگر آنكه نه از سيستان باشد. و اندر نهادش آن شهريست كه هيچ دشمنى قصد آن نكرد و نكند كه نه مخذول و مذموم باز گردد- اگر خود باز گردد- يا نه «2» هلاك شود «3»، و ديگر كه اندر همه عالم چندان بناء بزرگوار نيست و ممكن نيست كه باشد كه بسيستانست. و ديگر كه اندر عالم معروفست كه زمين نيست بهتر از زمين سيستان، و بهيچ جاى گوشت حيوان خوشتر از گوشت حيوان سيستان نباشد بطعم و لذّت، و بهيچ جاى مردم نباشد بنان و نمك و فراخ معيشت چون مردم سيستان، ز آنچه عرصه شهر و سواد ايشان فراخ است و نعمت از هر لونى دارد و تا بودند آن ديدند كه بخوردند و بدادند و عادت كريم ايشان خود اين بود و اين بودست و همين باشد تا آنگاه كه جهان سپرى شود. و باللَّه التّوفيق.
(ديگر عجايبها كه در سيستان بوده و بعضى كنون مىبينيم)
بو المؤيد بلخى و بشر مقسم اندر كتاب عجايب برّ و بحر گويند كه اندر
تاريخ سيستان، متن، ص: 14
سيستان عجايبها بودست كه بهيچ جاى چنان نيست، يكى آنست كه يكى چشمه از فراه از كوه همى برآمد و بهوا اندر دوازده فرسنگ همى بشد و آنجا بيكى شارستان همى فرود آمد و باز از شارستان همى بيرون شد و چهار فرسنگ «1» كشت زار آن بود و اكنون هر دو جايگاه پديدارست، آنجا كه چشمه همى برآمد، و شارستان و كشت زار.
آن چشمه را افراسياب پس از آنكه بسيار جهد كرد و نيارست بست تا دو كودك خرد تدبير آن بساختند چون تمام شد هر دو را بكشت و دخمه ايشان اكنون بر سر آن چشمه بسته پيداست.
(فضل ديگر)
هم بفراه بدهى كه مسو گويند از كوه بلى «2» آب چكانست كه اگر چه بزرگ علّتى باشد چون بدان آب خويشتن بشويد كه از آن بالاء كوه برو چكان گردد شفا يابد، و عجب آنست كه چون مرد بصلاح و پاكيزه و نيكو سيرت باشد آب برو برچكد پس اگر مردم مفسد و بدكردار باشد برو آب نيايد و هر چند كه آن مفسد آنجا باشد اگر چه دير بماند آب فرو نيايد چون بر خيزد باز آبچكان شود.
(فضل آخر)
هم بفراه بكوه حرون بر شمال آن يكى سوراخ است چنانكه تير آنجا بر نرسد و از زبر سون «3» كسى آنجا نتواند آمد و از آن سوراخ از هزار سال باز يكى مار بيرون آيد چندانكه چشم و روى و زفان «4» وى مىبينى و دو سرو، چنانكه ميش كوهى زنده، كه كسى نداند كه غذاء او از چيست مگر ايزد تعالى.
تاريخ سيستان، متن، ص: 15
(فضل آخر)
آنكه بناحيت رون و جول «1» يكى ريگست بزرگ اندر برا [بر] كوه «2» ببالابر شده چون بنزديك آن مردم شود اگر هيچ چيزى آلوده بر آن فكند آن ريگ بنالد چنانكه رعد بنالد، و اين از عجايبهاست، و چنان مىگويند كه از آن ريگ بزير زمين اندر گشادست تا كوه دماوند كه افريدون ضحاك را آنجا بند كرد و بزندان كرد، و اندر خبر چنانست كه دجّال كه بآخر الزمان بيرون آيد هم ضحاك است و هنوز زنده است تا آنگاهى كه بيرون آيد و عيسى عليه السّلام از آسمان بزمين آيد و او را هلاك كند و حسين على ابى طالب را پرسيدند از حديث دّجال، جواب داد بدين دو بيت:
شعر
و فى سجستان رمل نحو كورتها مسجّن فى تحتها «3» أىّ تسجين
اذا لقيت عليها جيفة نطقت سمعت منها انينا مثل تنّين
و ديگر آنست و كنون پيداست كه رود هيرمند و رخد رود «4» و خاش رود
تاريخ سيستان، متن، ص: 16
و فراه رود و خشكرود و هروت رود و آب دشتها و كوهها از همه اطراف سيستان و از هزار فرسنگ همه بزره آيد و يكى سوراخ است آن را دهان شير گويند نه بزرگ همه اين چندين آب بدان فرو شود، هيچ كس نداند كه كجا شود مگر خداى تعالى و تقدّس و اين از عجائبهاست.
(فضل آخر)
و ديگر بو المؤيد بلخى گويد، و اندر كتاب ابن دهشتى «1» گبركان «2» نيز باز گويند كه اندر شارستان سيستان كه بركه گرد گنبدست يكى چشمه بودست كه از زمين همى برآمد «3» ....... از آن كرديدى هم افراسياب ببست، و چنين گويند كه پس از «4» هزار سال اكنون كه فراز رسد باز شود و منفعت آن فرا ديد آيد بمشيّة اللَّه تعالى.
تاريخ سيستان، متن، ص: 17
(فضل ديگر)
اندر كتاب بلدان و منافع آن كه ياد كردهاند كه از هر شهرى چه خيزد، گفتهاند كه از سيستان زر آبريز خيزد و ما را اصل ان معلوم نبود تا اكنون كه بو المؤيد گويد و اندر كتاب ابن دهشتى «1» گبركان نيز بگويد كه يكى چشمه بود در هيرمند برابر بست «2»، و آب همى بر آمدى و ريگ و زر بر آميخته، چنانكه آن روز كه كمتر حاصل شدى كم از هزار دينار زرّ ساو نبودى، افراسياب آن را ببند جادوئى ببست، گفت اين خزينهايست، و چنين گفتهاند كه هم بسر هزاره «3» باز شود و باز منفعت بحاصل آيد بمشية اللَّه، و كوه توژ كى خود معروفست و مشهور كه نقره همى بيرون آمد و اكنون اگر خواهند هم بيرون آيد.
(فضل ديگر)
جشمه سمور است كه سال تا سال بتابستان و زمستان روان است و منفعت آن موجودست. بو المؤيد ديگر همى گويد كه اندر سيستان يكى كوهست كه آن همه
تاريخ سيستان، متن، ص: 18
خم آهنست «1» و هر خم آهن كه آن نيكست آن از ان كوه سيستان برخاسته بروزگار، اما مردمان ما را اين معلوم نيست، و بسا عجايبست اما هر چيزى كه بجاى ديگر همچنان باشد ما آن ياد نكرديم.
[نامهايى كه پس اسلام بزرگ گشتند]
اكنون ياد كنيم بعضى نامهاء ايشان كه از پس اسلام بزرگ گشتند و مردمان ايشان را بدانستند بفضل عكرمة الفقيه مولى العباس كه بيشتر روايات از وى آيد اندر فقه، معاذ بن مسلم كه مهدى ولايت همه خراسان و سيستان بود «2» مفوّض كرد، و ز پس وى يحيى بن معاذ بن مسلم و از پس وى بسام «3» مولى «4» ليث بن بكر بن عبد مناف بن كنانة «4» [كه] از بزرگى درجات و علم بدان جايگاه برسيد كه خويشتن را بصد هزار دينار باز خريد از مولاى خويش، گفتند كه خيرى خط «5» نخواهى؟ گفت نه، كه من خويشتن را بيش ازين ارزم، و نيك نقد بر كشيد و بداد، و ابراهيم بن بسام با بزرگى او پسر او
تاريخ سيستان، متن، ص: 19
بود، و فيروز مولى الحصين بن ابى ابحر العنبرى «1» از سيستان بود كه بر حجّاج همى حرب كرد، و اندر يك روز حجّاج علامت خويش بر «2» هفتاد مرد كرد و بداد، از بزرگان لشگر خويش، [و فيروز] همه را بكشت. آخر بانگ كرد كه كم حجّاجكم، چند حجّاج است شما را؟ حجّاج منادى كرد كه هر كه سر او پيش من آرد او را ده هزار درم بدهم، و يزيد مهلّب را گفت تقدّم و لك عشرة آلاف درهم. پيش رو و ترا ده هزار درم، جواب داد انت تقدّم و لك عشرون الف درهم فانا هو رأس «3» واحد گفت تو پيش رو، ترا بيست هزار درم كه من سر بيش يكى ندارم، فيروز بشنيد، اندر لشكر خويش منادى كرد كه هر كه سر حجّاج پيش من آرد صد هزار درم بدهم، و آن روز حربى هولناك كردند، آخر حجّاج بهزيمت بازگشت «4»، اين فيروز با عالمى كه بود، بدين دلاورى بود و زهير نعيم، و عفّان بن محمّد، و عثمان عفّان، و ابو حاتم السجستانى و سليمان بن الشعث، و عثمان بن العبد، و [ابو داود «5»] و ابو بكر بن ابى داود «5»، و ابو-
تاريخ سيستان، متن، ص: 20
يعقوب الزّاهد، و الخليل بن احمد «1»، و ابو حاتم بن حسان، و نصر بن جيك، و ياسر بن عمّار، و عبيد القوقة «2»، و عمير بن يحيى، و ابى نصر بن حمدان الجوينى، و ابو اسحاق- الجاشنى «3»، و شاهين بن العنير «4»، و بكر بن «5» جعد، و غالب بن شادك «6»، و رونك القروى و ابو الحسين بن محمد بن احمد بن يحيى الّذى الّف غريب القرآن، و هلال بن حويص و ابو عامر بن ابى جان «7»، و الامام ابو جعفر فاخر بن معاذ «8»، و ابو زكريا يحيى بن عمّار و القاضى ابو الحسن، و الاستاد ابو العبّاس، و ابو سعيد بن ابى عمر «9» [و] على بن حمدون، و ابو القاسم الخيرى، و ابو عمر النوقاتى «10»، و ابو الحسن [عمر] بن ابى عمر- النوقاتى، و احمد السمورى، و ابو احمد القصّار، و ابى جعفر بن ابى منصور بن ابى سعيد الوزير «11» ....
تاريخ سيستان، متن، ص: 21
اينان اندر علم و بزرگى بدان جايگاه بودند كه هيچكس اندر عالم فضل ايشان را منكر نيارد شد و بسيار بودند كه نامشان نبرديم و اكنون هستند، اما چون شرط اندر جمع كردن اين كتاب اختصار بود قصّه دراز نكرديم از هر طايفه مقدارى ياد كرديم و القليل يدلّ
شرايط آباداني سيستان بر سه بند بستن نهاده آمد
بستن بند آب و بستن بند ريگ «1» و بستن بند مفسدان، هر گاه كه اين سه بند اندر سيستان بسته باشد اندر همه عالم هيچ شهر بنعمت و خوشى سيستان نباشد و تا همى بستند چنين بود، و چون ببندند چنين باشد و روزگار آن را قوام باشد.
نامهاء سيستان سيستان و زاول و زرنگ و نيمروز
اما سيستان از بهر آن گويند كه ضحاك اينجا مهمان بود بنزديك گرشاسب و عادت او آن بود كه بايله «2» نشستى- و اكنون ايله را بيت المقدس گويند- و شراب
تاريخ سيستان، متن، ص: 22
با زنان خوردى، و بدان روزگار سراى زنان را شبستان گفتندى. چون ضحّاك مست گشت او را ياد آمد عادت خويش، گفت شبستان خواهم تا آنجا خوشتر خورم، گرشاسب عادت او دانسته بود، گفت اينجا سيوستانست نه شبستان، و سيو مرد مرد را گفتندى بدان روزگار- و سيستان بدان گويند كه هميشه آنجا مردان مرد باشند «1»، و مردى مرد بايد تا آنجا بگذرد، چون اين سخن گفته شد، ضحّاك شرمناك شد، گفت اى پهلوان راست گوئى، ما بسيوستانيم نه بشبستان، از پس از آن اينجا را سيستان گويند به يك حرف كمتر كه واو است، اما زاول از آن گويند كه همه شهرها كه كردند بدين عالم، يا بلب دريا كردند، يا بنزديك كوه، زيرا كه جواهر و چيزهاى بزرگ از دريا خيزد، و معادن از كوه باشد، اينجا كه بنا كردند گفتند همه چيزهاء ما از آب و گل بايد ساخت، اينجا يك حرف بگفتار اندر فرو شد كه كاف باشد، زاول گفتند «2». اما زرنگ بدان گفتند كه بيشتر آبادانى و رودها و كشت زارها زال زر ساخت، چنانك زالق العتيق گويند اندر پيش زره و زالق «3» الحديث كه معرّب كردهاند، آن زال كهنست و زال نو. و او را
تاريخ سيستان، متن، ص: 23
مردمان سيستان زرورنگ خواندندى، زيرا كه موى او راست بزر كشيده مانستى «1»، بسكو را كه او ساخته بود زرنگ گفتند، اينجا نيز دو حرف كم كردند اندر گفتار، و چون مردان مرد و كارى و بزرگان همه از بسكو خاستند، همه سيستان را بدان نام كردند، و زرنگ «2» خواندند. اما نيمروز دو قول گويند يكى آنكه خسروان را در سالى يك روز بودى كه داورى يك ساله را مظالم كردندى آن همه جهان به نيمروز راست گشتى و مظلومان سيستانرا جداگانه نيمروز بايستى بدين سبب نيمروز نام كردند، و بو الفرج بغدادى گويد نه چنين است: اما «3» حكماء عالم جهان را بخشش كردند بر بر آمدن و فرو شدن خرشيد به نيمروز، و حدّ آن چنان باشد كه از سوى مشرق از آنجا كه خورشيد بكوتاهترين روزى برآيد، و از سوى مغرب از آنجا كه خرشيد بدرازترين روزى فرو شود و اين علم بحساب معلوم گردد «4» [و اين جمله را بچهار قسمت كردهاند: خراسان و ايران (خاوران) و نيمروز و باختر، هر چه حدّ شمالست باختر گويند و هر چه حدّ جنوبست نيمروز گويند و ميانه اندر بدو قسمت شود هر چه حدّ شرقست خراسان گويند
تاريخ سيستان، متن، ص: 24
و هر چه مغربست ايران شهر] «1» و اللَّه المستعان.
[حدود سيستان]
اما حدود سيستان و شهرهاء او چند است و از كجا تا كجاست سيستان خود گفتيم كه گرشاسب كرد و از پيش كردن سيستان خود بست و رخد «2» و زمين داور و كابل و سواد آن او را بود كه جدّ او كرده بود از سوى مادر و گودرز «3» نام دارد و اكنون اين شهرها بديوان بغداد و خلفا از جانب سيستان برآيد «4» و مال آن بر سيستان جمع است و سفزار «5» و بوزستان «6» و لوالستان «7» و غور سام نريمان كرد، و كشمير رستم دستان كرد و خزائن خويش و مال خويش آنجا نهاده بود و گرديز حمزة بن عبد اللَّه الشارى كرد، و غزنين يعقوب بن الليث ملك الدنيا كرد، اين همه شهرها بروزگار جاهليّت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سيستان بودند تا روزگار اسلام كه ولايت ديگرگون شد.
تاريخ سيستان، متن، ص: 25
و حدّ شرق، اقصاء كشميرست تا بلب درياء محيط، و از سوى غرب زان سوى سپه «1» بده فرسنگ بميانه كوهها حدّ بيدا كردست بر كنار كوه. و همه بيابانها كه از چهار سوى سيستانست از حدود سيستانست و او را بميانه همه بنا كردهاند و ... كس «2» بوده، و باللَّه التّوفيق
مقالات ادبی ،تاریخی ،اجتماعی و ... نوشته خودم یادیگران