حكایات مثنوی به نثر4 شیر بیسر و دم
4. شیر بیسر و دم
در شهر قزوین(1) مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود
نقشهایی را رسم كنند, یا نامی بنویسند، یا شكل انسان و حیوانی بكشند.
كسانی كه در این كار مهارت داشتند «دلاك» نامیده میشدند. دلاك , مركب را
با سوزن در زیر پوست بدن وارد میكرد و تصویری میكشید كه همیشه روی تن
میماند.
روزی یك پهلوان قزوینی پیش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس یك شیر را رسم
كن. پهلوان روی زمین دراز كشید و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن
كرد. اولین سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشید و
گفت: آی! مرا كشتی. دلاك گفت: خودت خواستهای, باید تحمل كنی, پهلوان
پرسید: چه تصویری نقش میكنی؟ دلاك گفت: تو خودت خواستی كه نقش شیر رسم
كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شیر آغاز كردی؟ دلاك گفت: از دُم شیر.
پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاك دوباره سوزن را فرو
برد پهلوان فریاد زد, كدام اندام را میكشی؟ دلاك گفت: این گوش شیر است.
پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاك سوزن
در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این كدام عضو
شیر است؟ دلاك گفت: شكم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عكس شیر
همیشه سیر است. شكم لازم ندارد.
دلاك عصبانی شد, و سوزن را بر زمین زد و گفت: در كجای جهان كسی شیر بی سر و دم و شكم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
شیر بی دم و سر و اشكم كه دید این چنین شیری خدا خود نافرید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قزوین, شهری تاریخی است در 150 كیلومتری غرب تهران.
مقالات ادبی ،تاریخی ،اجتماعی و ... نوشته خودم یادیگران